عزیزِ نداشته ام؛
اندکی صبر...
نوبتِ ما هم می شود!
میرسد وقتِ عاشقی کردنمان...
به رخ میکشیم تمامِ دوست داشتنمان را
نوبتِ بازیِ آنهاست فعلا
بیا بنشینیم و تماشایشان کنیم!
"علی قاضی نظام"
عزیزِ نداشته ام؛
اندکی صبر...
نوبتِ ما هم می شود!
میرسد وقتِ عاشقی کردنمان...
به رخ میکشیم تمامِ دوست داشتنمان را
نوبتِ بازیِ آنهاست فعلا
بیا بنشینیم و تماشایشان کنیم!
"علی قاضی نظام"
تو سکوت میکنی
و فریاد زمانم را نمیشنوی...
یک روز من سکوت خواهم کرد!
و "تو" آن روز برای اولین بار
مفهوم "دیر شدن" را خواهی فهمید...
"حسین پناهی"
زیرِ این آسمان ابری
به معنای نامش فکر می کند
گلِ آفتابگردان!
"گروس عبدالملکیان"
روزی چند بار دوستت دارم!
یکبار وقتی که هوا برم می دارد ،
قدم می زنیم
وقتی که خوابم می آید ... تو می آیی!
یکبار وقتی که باران ناز می کند
دلِ ناودان می شکند ... می بارد ...
وقتی که شب شروع می شود ... تمام می شود ...
یکبار دیگر هم دوستت دارم!
باقی روز را ...
هنوز را ...
"افشین صالحی"
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر
بازهم قرار عاشقانه
پاییز و زمستان
قراری طولانی به بلندای یک شب
پاییز چمدان به دست
ایستاده عزم رفتن دارد
پاییز؛
ای آبستن روزهای عاشقی
سفرت بی خطر
بعد از سالها
اتفاقى،
دقیقاً آنجا که جانَم به لب رسیده بود تا فراموشش کنم،
دیدَمَش...
همانجایی
که پاتوقِ تمامِ عاشقانه هایمان بود!
دست در دستِ مردى که عجیب شبیه من؛
مدلِ عینکش
موهایش
لباس پوشیدنش
لبخندش
راه رفتنش...
هر دو خشکمان زد
زمان گیر کرده بود و انگار عقربه ها
هم باورشان نمیشد این اتفاق را...
یک دستش را همسرش قفل کرده بود و
دستِ دیگرش را پسرى که شیرین ترین بچه ى دنیا بود!
نشستند میزِ پشتِ سرم
این عجیب ترین فاصله اى بود که در عینِ نزدیکى داشتیم
اسم من را صدا زد!
برگشتم
اما..
پسرش جوابش را داد ...
"علی قاضی نظام"
دهانش را دوخت
ماه را توی چشمهایش خواباند
و دستهایش را انداخت ته جیب هایش ...
خیال کن ماهی توی قوطی کنسرو هنوز زنده باشد !
خیال کن خورشید خوابش بیاید ، دلش شب بخواهد و خاموشی ...
گاهی لبخند تقدیر توست ، آنوقت است که هر روز قاه قاه گریه می کنی ، های های میخندی ....
آدم برفی ها قلبشان را نذر می کنند ، می دانستی؟؟
هر جا گلهای ریز ریز بنفش دلبری را دیدی
شک نکن قلب آدم برفی ای همان نزدیکی ها آب شده ، و تا بوسیدن ریشه اش دویده ....
چه حرفهایی می زنم ! می دانم !!
با دهان دوخته ، با ماه ی ک توی چشم هایم خوابیده و دستهای کز کرده ته جیبم ...
چه حرفهایی می زنم !....
تو فقط یک لحظه فکر کن
ماهی توی قوطی کنسرو ، هنوز زنده باشد !
"مسعود برادران"
رفتنت آنقدرها هم بد نبود!
نه اینکه بگویم آسان گذشت
نه!
تنها به یک زلزله نیاز داشتم
به یک آوار
به یک ویران شدن از دم
متروکه و مخروبه بودن آزارم میداد
باید ویران میشدم تا از نو بسازم این من را
اینکه همه چیز میانه باشد
لب مرز سقوط یا یک اوج
بلاتکلیفی محض است!
اینکه میانه راه بمانی
نه دل برگشت باشد
نه توان رفتن
کم کم پیرت میکند!
باید دست یک اتفاق میگرفت مرا از این بلاتکلیفی
از اینکه ندانم دقیقا کجای این حس مبهم توام
کجای روز مرگی هایت
باید میفهمیدم دوست داشتنت تحمل رفتن را دارد؛
یا طاقت ماندن را!
باید برمیگشتم از این راه و از این حس
رفتنت هیچ چیز هم که نداشت
دست کم فهمیدن اینکه کجای آن قلب شلوغ پلوغت هستم را داشت
فهمیدنش ویرانم کرد!
اما تمام نه ...
پس ببین!
رفتنت آنقدرها هم بد نبود!
"سارا مقدم"