مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد
ترسم این است که این رود به دریا نرسد
این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت
می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد
مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد
ترسم این است که این رود به دریا نرسد
این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت
می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد
چند سالی ست که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست
چشم می دوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قد سر سوزن نیست
تا زنده ای
در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی؛
مسئولی!
مسئولی در برابر غم هایش
مسئولی در برابر اشک هایش
در برابر تنهاییش...
و اگر روزی فراموش کنی
دنیا به یادت خواهد آورد...
"خسرو شکیبایی"
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد که ما
میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب؛
چقدر تنها ماندیم...
"خسرو شکیبایی"
من عاشقانه دوستش دارم
و او عاقلانه طردم میکند!
منطق او حتی از حماقت من هم
احمقانه تر است!
"احمد شاملو"
هـرگز تـو هـم مــانـنــد مـــن آزار دیــدی؟
یــار خــودت را از خــودت بــیــزار دیـــدی؟
آیــا تـو هـم هــر پــرده ای را تا گشودی
از چــار چــوب پـنـجـــره دیـــــوار دیــدی؟
کم به دست آوردمت، افزون ولی انگاشتم
بیش از این ها از دعای خود توقع داشتم
بید مجنون کاشتم، فکر تو بودم، خشک شد
زرد می شد مطمئنا کاج اگر می کاشتم