حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

پنجشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
نخستین سنگِ بنای معبد از فروترین سنگِ شالوده آن فراتر نیست

نخستین سنگِ بنای معبد از فروترین سنگِ شالوده آن فراتر نیست

هر گاه روح تو بر باد سرگردان شود، آنگاه است که تنها و بی یاور، به دیگران آزار می رسانی و نیز به خویشتن!
و از برای این آزار، تو را باید که دَرِ راستکاران را بکوبی و برای چندی پاسخی نشنوی.

همچون دریاست خویشتن خدایی تو
هرگز آلوده نمی شود
تنها دارندگان بال را او مانند اثیر به پرواز در می آورد.
همچون خورشید است خویشتن خداییِ تو
حیله های موش کور او را نمی شناسد، و سوراخ مار را او نمی جوید
اما خویشتن خداییِ تو در هستیِ تو تنها نیست!
پاره ای از تو هنوز انسان است و پاره ای از تو هنوز انسان نیست!
هیکل ناسازِ بی اندامی است که در خوابِ مه آلودی راه می رود و بیداری خود را می جوید
و حال از انسانی که در توست سخن می گویم
زیرا که اوست، نه خویشتنِ خواییِ تو
و نه آن هیکلِ ناساز در میان مِه، که جرم و جزای جرم را می شناسد.


بارها از شما شنیده ام که از کسی که دست به خطایی می زند چنان سخن می گویید که گویی یکی از شما نیست،
ناشناسیست در میانِ شما
که ناخوانده به جهانِ شما پا نهاده است.


ولی من می گویم که حتی پاکان و راستکاران هم
از بالاترین مرتبه ای که دریکایکِ شما هست برتر نمی روند!
پس نابکاران و ناتوانان هم نمی توانند از پائین ترین مرتبه ای که درشماست فروتر بیفتند!
و همچنان که یک برگ زرد نمی شود مگر با دانشِ خاموشِ تمامِ درخت،
خطاکار هم خطایی نمی تواند کرد مگر با اراده پنهانِ همه شما.
شما با هم صف بسته اید و به سوی خویشتنِ خدایی خود گام برمی دارید.
راه شمایید و رونده شما.
و آنگاه که یک از شما از پای می افتد، افتادنش زنهاریست از برای آن ها که از پشتِ سر می آیند تا پای شان به سنگ نگیرد.
آری، و نیز زنهاریست از برای آنها که از پیش رفته اند
و با آن که تیز روتر و استوارتر بوده اند سنگ را از سرِ را ه برنداشته اند!


و این را هم بدانید، هرچند این سخن بر دل تان گرانی کند:
کُشته هم از برای کشته شدنِ خود پاسخ گوست،
و دزد زده هم از برای دزد زدگیِ خود بی تقصیر نیست.
راستکاران از خطای نابکاران بری نیستند،
و پاکدستان دست شان به گناهِ ناپاکان آلوده است.


آری، ای بسا آسیب رسان که از آسیب دیده ستم کشیده است،
و ای بسا بیشتر که محکومان بارِ گناه بی گناهان و آسودگان را به گردن گرفته اند.


شما کی می توانید دادگران را از ستمگران و خوبان را از بدان جدا کنید؟
زیرا که آن ها در برابرِ آفتاب کنارِ یکدیگر ایستاده اند،
همچنان که ریسمانِ سیاه و ریسمانِ سفید به هم تابیده اند.
و هرگاه که ریسمانِ سیاه پاره شود، بافنده تمامِ پارچه را می نگرد، و دستگاهِ بافندگی را هم از نظر دور نمی دارد.


هرگاه یکی از شما بخواهد زنِ بی وفایی را به داوری بکشاند،
اورا باید که دلِ شوهرِ آن زن را هم در ترازو بگذارد و روحش را بیازماید.
و آن که می خواهد تجاوز کننده را تازیانه بزند به درونِ روحِ تجاوز دیده هم نگاهی بیندازد.
و هر گاه یکی از شما بخواهد ناسزایی را بنام ِ حق سزا بدهد و تبر را بر تنه درختِ بدی بزند، زنهار که ریشه های آن را هم بنگرد؛
و راستی را، خواهد دید
که ریشه های خوب و ریشه های بد،
بارور و نابارور،
در دلِ خاموشِ زمین به هم پیچیده اند.


و شما ای داوران که می خواهید دادگر باشید،
چیست داوریِ شما درباره‌ آن کس که تنش شریف است و روحش دزد؟
چیست کیفرِ شما از برای آن کس که تنی را می کُشَد، اما رو حِ خودِ او را دیگران کشته اند؟
و چگونه دنبال می کنید آن کس را که در کردار فریبکار و ستمکار است،
اما برخودِ او نیز فریب و ستم رفته است؟


و چگونه سزا می دهید کسانی را که هم اکنون پشیمانی شان بر گناهشان می چربد؟
مگر پشیمانی همان سزایی نیست که قانون می دهد، و مگر کارِ شما آن نیست که قانون را جاری کنید؟
با این همه شما نمی توانید پشیمانی را بر دلِ بیگناهان حاکم کنید، یا از دلِ گناهکاران بردارید.
او شبانگاهان ناخوانده در را می کوبد، تا مردمان بیدار شوند و بر خود بنگرند.


حال ای شما که می خواهید عدالت را بشناسید،
چه گونه می توانید، مگر آن که هر کاری را در روشنای تمام بنگرید؟
فقط آنگاه است که خواهید دید ایستاده و افتاده یک تن بیش نیست،
که در سایه میانِ شبِ خویشتنِ ناساز و روزِ خویشتنِ خدایی اش خفته است.
و نخستین سنگِ بنای معبد از فروترین سنگِ شالوده آن فراتر نیست.


کتاب: #پیامبر
اثری از: #جبران_خلیل_جبران

۰۷ تیر ۹۷ ، ۲۰:۰۰ ۳۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱
حصار آسمان
يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۲۰ ب.ظ حصار آسمان
هر چیزیو که توی آتیش گم کنی، توی خاکستر پیداش میکنی! دست نوشته

هر چیزیو که توی آتیش گم کنی، توی خاکستر پیداش میکنی! دست نوشته

وسط حرفام دیدم یهو کلافه شد. مثل اینکه توی حرفام یه خاطره قدیمی رو یادآوری کرده باشم.
با یه حالت ناراحتی گفت میخوای بازم هوایی بشم؟
گفتم چطور؟
گفت: با یادآوری خاطرات قدیمی!
مثل کسی که یه برگ برنده پیدا کرده باشه ادامه داد:
اگه خودتم اینقدر خاطراتمون رو یادآوری نکرده بودی، الان فراموشم کرده بودی.

یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: یعنی تو فکر میکنی اگه هنوز دوستت دارم، بخاطر اینه که خاطراتمون رو یادآوری میکنم؟
گفت: پس چی؟

با خودم فکر کردم شاید همین درک نکردن هاست که ازم دورت کرد. وگرنه مگه میشه بدونی یه نفر اینقدر دوستت داره و بری؟!
سرمو انداختم پایین و گفتم:
اگه میخواستم اینطوری تو رو به یاد خودم بیارم، تا حالا دیوونه شده بودم.
کم نبودن عکسا و متن هایی که میتونستن همه چیزو برام یادآوری کنن. اما من از وقتی که رفتی، هنوز یه بارم عکساتو نگاه نکردم. دیگه کم کم داشت صورت قشنگت یادم میرفت. اگه میخواستم اونا رو ببینم، یا جملاتت رو بخونم، یا خاطرات قدیمی رو یادآوری کنم، تا حالا حتما از نبودنت دیوونه شده بودم..

سرشو انداخت پایین. فکر کنم از نگاه کردن توی چشمام شرم داشت..
این واسه من بهتر بود. آخه اگه سرشو بالا میاورد و چشماشو میدیدم، نمیتونستم حرفای دلمو بگم. کلا لال میشدم. پس ادامه دادم:

نه.. من اینطوری یادآوریت نکردم. یه چیزی توی قلبم هست، که اگه هزار سالم بگذره، حتی اگه شکلتم یادم بره، بازم هر صبح موقع بیداری، قبل از هر فکر دیگه ای، تو رو یادم میاره. من نیازی به یادآوری خاطره ها ندارم. وقتی عاشق میشی، دیگه خودت نیستی. 
بارها سعی کردم فراموشت کنم. بارها خواستم بگذرم و برم سراغ زندگیم. چون بیشتر از هر زمان دیگه ای از انتظار خسته شده بودم. دلتنگی امونمو بریده بود. دوری تو همه فکرمو درگیر کرده بود. یه آدم عاشق، تنها وقتی دلش قرصه که یارش کنارش باشه یا باهاش همدل باشه. اما اگه نباشه، تو اصلا میتونی درک کنی چه شب و روزایی رو پشت سر میزاره؟

سرش همچنان پایین بود و هیچی نمیگفت. پس ادامه دادم: 
به نظرت من چرا باید اینهمه عذابو تحمل میکردم؟ بخاطر لجبازی با تو؟ یا مگه خود آزاری دارم؟ فکر میکنی من از شاد بودن بدم میاد؟ یا دوست دارم تا آخر عمر تنها بمونم که چی بشه؟ نه.. نه عزیزم. من دچار حالی ام که خودمم از درکش عاجزم چه برسه به توصیفش. فقط اینو میتونم بگم، که بهش میگن "دچار".

چندین بار دست به دامان خدا شدم شاید تونستم ازت دل بکنم. شاید دلمو راضی به دل کندن کنم. بعضی وقتا چندین روز پیاپی حالم بد نمیشد. با کلافگی میگذروندم. اما یهو یه شب خوابتو میدیدم. دیگه کل روز بعد و روزای بعدش چشمام خیس بود! از همه کس فاصله میگرفتم. جرات نمیکردم هیچ آهنگی گوش بدم. نه جدید و نه قدیمی و خاطره انگیز. ولی حتی اگه خودمم رعایت میکردم، بازم یهو میدیدی توی تاکسی، توی دانشگاه، توی جمع دوستا، یکی از اون آهنگای خاطره انگیزو میشنیدم. این که دیگه دست خودم نبود. نمیتونستم که گوشمو بگیرم. ناچار شدم واسه آخرین بار دست به دامان خدا بشم. آخرین امیدامو بردم به سمتش. خودش که از دل خستم خبر داشت. خودش که میدونست چند بار تو رو ازش خواستم. حساب تک تک اشکامو داشت. میدونست چقدر نیاز دارم به کمکش. واسه همین با تمام وجودم ازش خواستم. چله نشین شدم. ازش عهد گرفتم که یا تو رو برگردونه یا کمکم کنه که بتونم فراموشت کنم و نسبت بهت بی تفاوت بشم. تا تو هم بشی مثل اینهمه آدمی که دور و برم هستن. که بتونم شاد باشم و بخندم و اگه نیاز شد، دل ببندم به اونی که موندنیه. که بتونم بدون ترس از دلتنگ شدن، یه آهنگ جدید یا قدیمی رو بشنوم. ازش عهد گرفتم و قبل از پایان چله، تو برگشتی! اما حالا میگی که نمیخوای بمونی...

اینکه هر کاری کردم تا فراموشت کنم و نشد، اینکه از خدا بارها خواستم و نشد، اینکه خدا به جای برداشتن عشقت از دلم، تو رو برگردوند، یعنی نباید بری! یعنی نباید فراموشت کنم. یعنی نقش تو توی زندگیم، فعلا تموم نشده. که اگه شده بود، الان به فکرت نبودم، دوستتم نداشتم. دستی ورای تمام دست ها عشقتو توی دلم جا داده. هر کاری کردم شاید دیگه روزمو با تو شروع نکنم، نشد! هر چقدر بیشتر میگذره، انگار عشقمم بیشتر میشه. زمانی میتونم ازت دست بکشم، که اون بخواد. اما اون چرا نمیخواد؟ من نمیدونم! رفتنت، بد شدنت، دل شکستنای مکررت، حرفای اشک درآرت، هیچکدوم باعث نشد این احساس تغییر ماهیت بده.

گفت: اما من برنگشتم که بمونم!

بغض گلومو گرفت. نتونستم حرف بزنم. با خودم گفتم یعنی اینقدر بدم که نمیتونی بمونی؟ یعنی حالا هم که حال بدمو برات تعریف کردم باز هم میخوای بری؟ آخه چطور دلت میاد؟ پس من چیکار کنم؟ چه خاکی سرم بریزم؟
حرفمو قورت دادم و گفتم: من نمیتونم تصمیمتو بپذیرم. گناه من چیه؟ چیکار کردم که از چشمت افتادم؟

سرشو انداخت پایین و گفت: هیچی. تو بهم هیچ بدی نکردی. این وسط من بد بودم. تو فقط داری زندگی خودتو خراب میکنی

گفتم: من هیچوقت عمدا نخواستم زندگیمو خراب کنم. هیچوقت! بعد رفتنت بارها خواستم خودمو خوب کنم. نشد! باورم می کنی؟!
حالا که با چشمات میبینی نمیتونم فراموشت کنم، حالا که میبینی چقدر درد کشیدم توی نبودنت، حالا که می بینی پای دوست داشتنت تا کجا وایسادم، حالا که خسته تر از همیشه ام توی دل کندن از تو، اگه واقعا نمیخوای زندگیم خراب بشه، نمیخوای این دردا رو داشته باشم، پس مسئولیت خودتو بپذیر و برگرد!

باز هم با بی رحمی تمام گفت: نمیتونم، یا شاید نمیخوام!

بهش گفتم: پس می بینی؟! نمیتونی یکیو توی حال بدی که براش درست کردی رها کنی و بری، بعد انتظار داشته باشی که خودش خوب شه! هر چیزیو که توو آتیش گم کنی، توی خاکستر پیداش میکنی! اگه رفتی و من هر کاری کردم نشد، اونوقت چی؟ اگه ده سال گذشت، بیست سال گذشت، اصلا تا آخر عمرم نتونستم چی؟ کدوم آدمی مثل من عاشق شده تا بتونه با اطمینان بگه عشقم در چه سطحیه و تا کجا ادامه داره؟ اگه کل زندگیم نابود شد، اونوقت نمیتونی بگی تقصیر تو نبود! اگه وقتی که فهمیدی باید درستش کنی، خیلی دیر باشه چی؟

...

  • پی نوشت 1: جناب ه الف سایه:
    رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد 
    چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
    بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند؟
    آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت



قسمتی از نوشته های درهم برهم من!
شاید روزی کتاب شود ...
#حصار_آسمان

۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۲۰ ۱۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
آن لحظه‌ای که تو را به نام می‌نامیدم

آن لحظه‌ای که تو را به نام می‌نامیدم

هلیا!
من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه‌ای بیافرینم؛
باور کن!
من می‌خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوست داشتن فقط لحظه‌ها را می‌خواستم.
آن لحظه‌ای که تو را به نام می‌نامیدم.
آن لحظه‌ای که خاکستری ِ گذرای ِ زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت.
آن لحظه‌ای که در باطل ِ اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانه‌ای می‌چرخید.
لحظه‌ی رنگین ِ زنان چای چین
لحظه‌ی فروتن ِ چای خانه‌های گرم، در گذرگاه شب.
لحظه‌ی دست باد بر گیسوان تو
لحظه‌ی نظارت ِ سرسختانه‌ی ناظری ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می‌خواستم.
من برای گریستن نبود که خواندم
من آواز را برای پر کردن لحظه‌‌های سکوت می‌خواستم.
من هرگز نمی‌خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه‌آلود و غمناک با پنجره‌های مسدود و تاریک.
دوست داشتن را چون ساده‌ترین جامه‌ی کامل عید کودکان می‌شناختم.
هلیا!
تو زیستن در لحظه‌ها را بیاموز
و از جمیع فرداها پیکر کینه‌توز بطالت را میافرین!
...

#نادر_ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"

۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۰ ۲۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۳۵ ب.ظ حصار آسمان
هر وقت دیدی تاخیر افتاد، پشت در بایست!

هر وقت دیدی تاخیر افتاد، پشت در بایست!

من دم در ایستاده بودم نه در را می‌زدم و نه می‌‌رفتم. گفت خوب کاری کردی. راه همین است. هر وقت دیدی تاخیر افتاد پشت در بایست. مبادا در را بزنی. در را نزنید و دور هم نروید. مبادا ول کنی بروی و بگویی چیزی نمی‌دهند. با هنر و فهمت تا پشت در برو. در را محکم نزنی. یا اصلاً در را نزن. صاحبخانه خودش می‌داند. آنجا بنشین.
ببین که کمی پشت در ایستادن خوب است. به اشاره ملتفت شو. از یکسال، پنج سال پشت در ایستادن نترس. پشت در، بهترین جاست.
بی‌ادب نباشید. علم و فهم را به زور نمی‌شود از جایی گرفت. در دستگاه خوبان و مافوق ما همه چیز با تسلیم به دست می‌آید.
اگر در پایان ماندیم خدا کمک می‌کند. شاید یک وقت خداوند دید در کارتان صدق دارید و پشت در هم نایستادید. همین که می‌رسید، در باز است. برای بعضی‌ها گفت ما از اول در نداشتیم. خودتان با سوء ظنتان در درست کردید. در دستگاه‌ها و دستگاه اولیاء و انبیاء ما، اصلاً هیچ جا در نگذاشتیم.

کتاب طوبی محبت؛ جلد3 – ص 70
مجلس حاج محمد اسماعیل دولابی

پا نوشت: از متن اصلی نت برداری شده. متن اصلی اضافات دیگه ای هم داره.

پی نوشت 1: حلول ماه مبارک رمضان بر همه مبارک.
پی نوشت 2: خیلی امیددارم که امسال سال آخر غیبت باشه.

۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۳۵ ۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۲۴ ب.ظ حصار آسمان
با سوادی که ندارم، به تو ایمان دارم

با سوادی که ندارم، به تو ایمان دارم

... وای! شب‌گریه اگر جای من آرامت کرد
آه! اگر آینه تلقین بکند، من خوبم!

نگرانم که پیامی ندهی صبح شود
ای به‌هم ریختنت ساعتِ خوابآشوبم!

من خرابِ تواَم ای لذّتِ مشروع و هنوز
حدّ ندارد به من این مستیِ نامشروبم

جرعه‌ای خواستم از یادِ تو بیرون بروم
از تب و تابِ تو انداخت به تاب و توبم!

با سوادی که ندارم، به تو ایمان دارم
تو ببخشا به مسلمانیِ نامکتوبم...

#حوت
#مهدی_فرجی

[ با سوادی که ندارم - طرح شماره 2 ] [ دانلود هر دو طرح با کیفیت اصلی ]

۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۲۴ ۱۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۰۸ ب.ظ حصار آسمان
کاج اگر‌ می کاشتم شاید خزانم این نبود

کاج اگر‌ می کاشتم شاید خزانم این نبود

گر تو از من دل نمی کندی جهانم این نبود
یا اگر بود انتهای داستانم این نبود
 
ابرهای تیره چشم انداز صبح من شده است
آفتابم مانده بودی، آسمانم این نبود
 
رنگ و بوی گل مرا از فکر فردا دور کرد
کاج اگر‌ می کاشتم شاید خزانم این نبود
 
در غمت می سوزم و تنها صبوری می کنم 
کاش در دنیا خدایا امتحانم این نبود
 
"دل بریدن گاه تنها راه عاشق ماندن است"
بی وفا پیش از تو حرف "دوستانم" این نبود

#محمدحسن_جمشیدی
یک مصراع مانده به آخر از #فاضل_نظری

۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۸ ۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ق.ظ حصار آسمان
بی تو نام دگرم دلتنگیست - دست نوشته

بی تو نام دگرم دلتنگیست - دست نوشته

اگر مرا دوست داری به من بگو. اگر دلتنگم هستی، دلتنگی ات را با دو قطره اشک یا کلامی لرزان به من بفهمان. یا اصلا بگو. بگو دلتنگم هستی. تو به من بگو دوستم داری و بعد برو آن سوی کره زمین و دیگر نیا! اصلا هر کجا دوست داری برو. فقط اگر هنوز هم احساسی در سینه ات هست، از من دریغش مکن.

عزیز من! تو نمیدانی بی حاصلی چقدر سخت است. تو نمیدانی درخت بی ثمر نشاندن یعنی چه! بگذار مطمئن باشم در ازای تمام وفاداری ام، در  قلبت جایی را به تسخیر خود درآورده ام که هرگز با کسی دیگر پر نمی شود. بگذار باور کنم بیهوده نبوده، بودنم، ماندنم و از عشق سرودنم. بگذار خیال کنم در گوشه ای از دنیا، شاید در ثانیه ای حتی، یک نفر دلش هوای مرا دارد، در گوشه ای از زندگی اش، خاطرات مرا ورق می زند، شاید حتی گهگاهی دلش برای بودنم تنگ می شود! اگر قرار است پاسخگوی سوالی باشم، بگذار این سوال "چقدر دلتنگم هستی؟" باشد نه اینکه در گمنامی واژه ها بپرسم "اصلا دلتنگم هستی؟".

تو جانی. همان نوش دارویی که حال مرا خوب می کند. اگر بدانم دوستم داری، دیگر هر غروب اینقدر هوای عاشقی دلتنگ نیست. تو جانی و جان در میان کالبد خاکی من نمی ماند. اما همین که بدانم هستی و گوشه ای از هستِ تو، منم، دیگر عذاب پرسیدن اینهمه "چرا" و بی جواب ماندنشان را نخواهم داشت. 

عزیزترینم... بهار با شکوفه هایش بهار است. زمستان با سرما و برفش، تابستان با گرما و عطشش و پاییز با زردی و نم بارانش و من نیز با تو منم و نیستی من با رنگ تو - همان ارغوانی مایل به فیروزه ای - رنگ هستی می یابد. اگر بدانم با منی، حتی اگر نباشی هم، روزگار خیلی سخت نخواهد گذشت. با توام ای آرامش محض، به من بگو!


#حصار_آسمان

شنیدنی: [ دانلود ] سالار عقیلی - موج اشک

ادامه مطلب...
۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۱ ۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
حصار آسمان