حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۰۶ ب.ظ حصار آسمان
از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ام

از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ام

آمدم از شب تاریک به فردا برسم
از بد و خوب گذشتم که به اینجا برسم

پشت سر، خاطرۀ کودکی‌ام جا مانده
یک نفر در دل من هست که تنها مانده

با دل خسته کسی کاش که راهی نشود
هیچ‌کس، هیچ‌کس، آواره الهی نشود

خانه‌ام سوخت، اگر این همه راه آمده‌ام
«از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ام»

از غم و درد دلم کاش که آکنده نبود
جنگ در کشور من کاش پناهنده نبود

باغ‌ها را بغل بوتۀ خشخاش ببین
زشت و زیبای مرا مثل خودت فاش ببین

من همانم که نرفته‌ست غمت از یادم
تو همانی که زمین خوردی و من افتادم

پای یک چشمه نبوده مگر آبادی‌مان؟
پس چرا دور شده خانۀ اجدادی‌مان؟

هشت سال از تب یک عشق سرودم با تو
من مگر هم‌نفس جنگ نبودم با تو؟

حائلی بین دل ما دو نفر کاش نبود
مرزها ساختۀ دست بشر کاش نبود

دوستی کاش دمی دست تکانم بدهد
وقت لبخند زدن بغض امانم بدهد

هر دو همسایۀ دیوار به دیوار من‌اند
مثل تو، شادی و اندوه وطن‌دار من‌اند


#سیده_تکتم_حسینی
۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۰۶ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۱۲ ب.ظ حصار آسمان
ارسال آثار به حصار آسمان

ارسال آثار به حصار آسمان

با سلام خدمت همگی دوستان
بخش جدیدی به وبلاگ اضافه شده به عنوان مکانی برای دیده شدن اشعار و دلنوشته های شما. تمام اشعاری که تاکنون در وبلاگ حصار آسمان منتشر شده، همگی با سلیقه خود بنده ارسال شده بود. از طرفی مدت هاست که افرادی برام اشعارشون رو ارسال میکنن و از من انتظار دارن اونها رو براشون منتشر کنم. به همین خاطر این بخش رو ایجاد کردم تا مطالب ارسالی رو بدون دستکاری و عبور از فیلترهای خودم منتشر کنم. پس هرکسی خواست، میتونه از منوی بالای صفحه و از قسمت [ارسال شعر]، در قسمت نظرات، نوشته خودش رو بفرسته. همچنین این نوشته ها در قسمت موضوعات و در موضوع [ارسالی] قرار خواهند گرفت. 

و روز مرد و ولادت حضرت علی علیه السلام بر همگی شما مبارک باشه و امیدوارم تنور دلتون گرم باشه و زندگیتون از رزق مولا بی نصیب نباشه...

۲۶ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۱۲ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۵۵ ب.ظ حصار آسمان
غم شکسته‌دلانم که می‌گسارندم

غم شکسته‌دلانم که می‌گسارندم

هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می‌سپارندم

مگر در این شب دیر انتظارِ عاشق‌کش
به وعده‌های وصال تو زنده دارندم

غمم نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم

سری به سینه فرو برده‌ام مگر روزی
چو گنج گم‌شده زین کنج غم برآرندم

چه باک اگر به دل بی‌غمان نبردم راه
غم شکسته‌دلانم که می‌گسارندم

من آن ستاره شب زنده‌دار امّیدم
که عاشقان تو تا روز می‌شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصّلان فراق
خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم

هنوز دست نَشسته‌ست غم ز خون دلم
چه نقش‌ها که ازین دست می‌نگارندم

کدام مست، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشۀ انگور می‌فشارندم



#امیر_هوشنگ_ابتهاج

ادامه مطلب...
۱۷ دی ۰۰ ، ۱۷:۵۵ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۷ ب.ظ حصار آسمان
به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل! - دست نوشته

به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل! - دست نوشته

انسان، این اشرف مخلوقات، کسی که تمام دنیا و کائنات برای او به وجود آمده. آری... تمام ستارگان و کواکب، تمام کهکشانها و ابر سیاهچاله ها و آنچه که در میان و بیرون آنهاست. انسان را آفرید و راهنمای او شد و هرگز او را رها نکرده است. در هر حالتی و هر ساعتی با اوست و تا انسان او را بخواند، اجابت خواهد کرد. باید پذیرفت که مقصد و مقصود خداوند از آفرینش انسان این نبوده که به بهشت یا جهنم ختم شود و جاودان در آن باشد. حتما انسان چیزی در دنیا دید که در عالم لاهوت با خداوند عهد بست تا به این دنیا بیاید. آری زندگی جاودان چیزی بود که انسان آنرا در آرزوهای خود می دید  و این میسر نبود جز با آمدن به عالم ناسوت. پس با خدا و پیامبران و امامان عهد بست و راهی ناسوت شد. عهدی که خداوند در قرآن از آن نام می برد، همان عهد است. (اوفوا بعهدی، اوف بعهدکم). حالا این انسان، نه تنها عهد خویش را فراموش کرده، بلکه راه را نیز از یاد برده است و بیشتر اوقات از خود می پرسد، من اصلا چرا به دنیا آمدم؟

باید پذیرفت که این دنیا در عالم خداوند تبارک هیچ اهمیتی ندارد. تنها اهمیت این دنیا، نقش تربیتی آن است. ظواهر فریبنده، دو راهی های سرنوشت ساز، تصمیمات کوچک و گاهی بزرگ، راه و روشی که انسان در زندگی در پیش می گیرد، اختیار و اراده، تمایلات درست و اغلب نادرست، اتفاقات خوشایند و ناخوشایند، همه و همه تنگناهایی را ایجاد میکنند که انسان مجبور شود بر اساس قدرت اراده و اختیارش، راهی را برگزیند یا بسازد. بازی نیست! همه چیز برنامه ریزی شده است. بالاخره عهدی که انسان بر گردن دارد، باید در بوته آزمایش گذاشته شود تا مشخص گردد تا چه میزان بر عهد خود پایبند است.

همیشه در زندگی ما اتفاقاتی میفته که انتظارشو نداریم. انتظار ما اینه، تا کسی با ما بدی کرد، فورا چوبشو بخوره. تا کسی حق ما رو خورد، فورا کله پا بشه. تا خوبی کردیم، فورا دعامون مستجاب بشه. و اگر خوبی کردیم، با ما خوبی بشه. انتظار داریم دو دو تا بشه چهارتا. باید به عشقمون برسیم چون خیلی دوستش داریم. باید موفق بشیم چون خیلی درس خوندیم. باید به فلان موقعیت برسیم چون خیلی براش برنامه ریزی کردیم. ولی این اتفاق نمیفته. و انتظار اینکه همیشه اوضاع بر وفق مراد باشه، فقط از کسی برمیاد که هنوز در افکار ناپخته و دنیا ندیده ای به سر میبره. غافل از اینکه اینها همون تنگناها و نقاط عطف زندگی هستن. همون جاهایی که قراره چیزی یاد بگیریم که برای یاد نگرفتنش خیلی تلاش کردیم و هر چه بیشتر تلاش کنی، بیشتر باید درد بکشی تا یاد بگیری! تو تلاشتو بکن و کاری که میدونی درسته رو انجام بده و کاری به نتیجه نداشته باش.


افکار کودکی زیباست و متعالی و همین باعث میشه خیلی دوستشون داشته باشیم و آرزو بکنیم که ای کاش دوباره به کودکی برمیگشتیم. فکر میکنیم اگر با دردهای این دنیا آشنا بشیم، معصومیت و سادگی افکار کودکی رو از دست دادیم اما با گذشت زمان متوجه میشیم که همه اینها برنامه ریزی خداست. خواسته تغییر کنی و بهتر بشی. بدی رو ببینی و انتقام نگیری. ببخشی و بگذری. چشم بپوشی و قانع باشی. چشم امیدت رو از هر کسی غیر خودش قطع میکنه تا بفهمی هیچکس جز خودش نمیتونه برات کاری کنه. نعمت ها رو ازت میگیره تا بفهمی هیچ چیز در این عالم مال خودت نیست و نباید به داشتنش مغرور بشی. حتی دستت و پاهات یه روزی دیگه ازت فرمان نمیبرن و روزی حتی بر علیه خودت شهادت میدن. همه چیزهایی که داری، امانت خداست برای رسیدن به مقصد و مقصودت.


خدا هرگز رهات نکرده. او ندای ندادهنده رو میشنوه و لبیک میگه. هر گاه در زندگیت به تنگنایی سخت برخوردی، باهات بوده. هر گاه احساس میکردی درهای آسمان به روی تو بسته شده و صدای تو رو کسی نمیشنوه و دعاهات بی اجابت رها شدن، اینو بدون که اونجا یه نقطه روشنه که خدا خواسته اینطور فکر کنی تا ببینه واکنشت چیه. چیکار میکنی. آیا بد و بیراه میگی و دستمال رو پرت میکنی وسط زمین، یا صبر میکنی و تلاش میکنی که در عین اینکه تمام شرایط کندن و بد شدنت فراهمه، بد نشی و دستات رو به سمت خودش بلند میکنی و همچنان بهش امید داری؟ این حرفا الان گفتنش خیلی آسونه ولی وقتی شرایط سخت میشه، بیشتر شبیه یه شوخیه بیجاست. قبول دارم شرایط سختی توی زندگیت پیش میاد. روزهایی که اصلا حالت از دنیا بهم میخوره. روزهایی که ممکنه خیلی هم به درازا بکشن و تا سالها امتداد داشته باشن. نگه داشتن امید و ایمان در این شرایط خیلی سخت به نظر میاد. حتی ممکنه وا بدی و تحملت رو از دست بدی. اما اینو یادت باشه، همه این شکست ها و موفقیت ها، درسی برات دارن که اگه یاد نگیری، مجبوری مجددا تکرارشون کنی. اینجا نه شکست و نه موفقیت موضوعیتی نداره. هر دو برای رشد تو هستن. موفقیتی که تو نتونی ازش چیزی یاد بگیری، مفت نمی ارزه و شکستی که تو ازش چنتا چیز خوب یاد بگیری، خودش موفقیت بزرگیه.


حالا در برابر خدا سر تسلیم فرو میارم و معذرت میخوام که ناشکری و ناصبری کردم و بر تصمیم و حکمتش گستاخی کردم. هر دردی که او میده، عین دواست. اینو با اطمینان میگم! یه چیزی هم بگم اینکه هرگز سعی نکن توضیحی برای اتفاقات زندگیت پیدا کنی! چون جوابی براش پیدا نمیکنی مگر اینکه ازش رد بشی و مدت ها بعد بفهمی جریان چیه و چرا باید این شرایط پیش میومد. تمام این اتفاقات برای پر کردن نقاط ضعف ما و رشد و کمال ماست.


هیچ چیزی برای خدا نه زوده و نه دیر. زمان برای خدا معنایی نداره. ما رو آورده تا بهمون یاد بده، مثل صخره در برابر حوادث و تمایلات قوی و مستحکم بشیم. همه چیز گذراست. نه روزهای سخت ماندنی هستن نه روزهای آسان و دلخواه. هدف خداوند در این فراز و فرود ها تعلیم ماست. تو باید زندگی کنی و اونم به طور کامل. زندگی کردن یعنی لمس آنچه خدا به ما داده! یعنی همه جنبه های زندگی رو کشف کنی. کتاب بخون، ورزش کن، بفهم دنیا داره چطوری کار میکنه و همه این چیزای دور و برت برای چی ساخته شدن و به چه هدفی در دسترس تو قرار دارن. فقط استفاده کننده نباش. ذهنت رو یه لحظه آسوده نزار. یه کاردستی درست کن. برو آموزش یه مورد جدید رو تماشا کن. دنبال جواب یکی از سوالاتت بگرد و پیداش کن. نقاط ضعفت رو پیدا و درست کن. اینها ماموریت تو در زندگیه. شناخت تمام اونچه دور و بر تو میگذره. شناخت خودت و در نهایت شناخت خدا

به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم

#سعدی

۲۸ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۷ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ب.ظ حصار آسمان
سوره توبه رسیده ست به بسم الله اش!

سوره توبه رسیده ست به بسم الله اش!

پشیمانی. کلامی که گاه شیرین و گاه دردناکه. بعضی ها اعتقاد دارن باید از همه فاصله بگیرن و فکر میکنن انسانها به دور از همدیگه میتونن به اون جنبه پررنگ و خیلی عالی وجودشون برسن. خیلی از خصوصیات انسانی که جزء شخصیت ما محسوب میشن، در جامعه و در میان جمع معنا پیدا میکنن. بخشش، وفاداری، مهربانی، سخاوت، صداقت، شرافت، درستکاری، پاکدامنی، عشق و ... بدون حضور در اجتماع، اصلا معنایی ندارن! به چی کسی میخوای راست بگی، به کی میخوای وفا کنی، کی رو میخوای ببخشی، به چه کسی میخوای عشق بورزی، وقتی تنهایی؟! باید در اجتماع قرار بگیری و باید روی اعصابت رژه برن و بر خلاف میلت حرکت کنن تا میزان صبر، بخشش، صداقت، درستکاری و ... خودت رو بتونی بسنجی!

و اما پشیمانی! پشیمانی همون چیزیه که به قول جبران خلیل جبران، "او شبانگاهان ناخوانده در را می کوبد، تا مردمان بیدار شوند و بر خود بنگرند". آیا برای پشیمان شدن و بازگشتن، نیازی هست در اجتماع باشیم؟ جواب اینه که تا در اجتماع نباشیم، پشیمانی ما بر گناهانمان نمی چربد! و تصمیمی برای بازگشت نخواهیم داشت. باید با عواقب عملمون به طور کامل روبرو بشیم تا بفهمیم چه کار کردیم و این کار توسط انسانی شبیه خودمون انجام خواهد شد. حقی رو میخوریم، و حقمون خورده میشه! دلی رو میشکنیم، و دل آرزده خواهیم شد! این برای شروع... اما در ادامه آیا نیازی برای حضور در اجتماع داریم؟ برای جبران و بازگشت، آیا نیاز هست وارد مردم بشیم یا به تنهایی باید انجامش بدیم؟

پشیمانی یعنی، از عملی که انجام دادیم، شرمنده باشیم، و بخواهیم که جبران کنیم! جبران یک عمل، در تنهایی چطور ممکنه؟ چطور ممکنه در تنهایی، دلی که شکستیم رو ترمیم کنیم؟ یا حقی که خوردیم رو برگردونیم؟ شدنی نیست. پس اینقدر به دنبال تنهایی نگردیم. 

ماجرای عجیبی در کتاب "تو همه اندیشه ای" داگ هوپر نقل شده که جا داره اینجا بیانش کنم. "پل" یکی از زندانیان زندان فوسوم بود که بخاطر مشکلات روحی تحت درمان یه روانشناس قرار گرفته. پل میگه من و مادرم تنها زندگی میکردیم. مادرم پیر شده بود و بیناییش کم شده بود و دلش میخواست من زودتر برم خونه تا براش کتاب بخونم و من کاملا بی توجه به خواسته اش هر شب با رفقام تا اواخر شب بیرون میموندیم. تا اینکه یک شب دیروقت برگشتم خونه و دیدم مادرم با چشمانی باز، با کتابی در آغوش و چشم به در، روی صندلی از دنیا رفته. او منتظر من بود که براش کتاب بخونم. بعد از اون دیگه هیچی برام مهم نبود و به انواع کارها رو آوردم و در نهایت به زندان افتادم. پل از نظر روانی بسیار درهم آشفته بود. تنها چیزی که روانشناس تونست بهش بگه این بود: " پل، با این اشتیاقی که به جبران گذشته ها داری، مطمئن هستم که خداوند روزی به تو فرصت دوباره خواهد داد". پل سالها بعد از زندان آزاد میشه و از اطراف شهر میگذره که ناگهان چشمش به تابلویی میخوره که روش نوشته" نقاهت گاه". میگه احساس کردم دلم میخواد برم نقاهت گاه. پس رفتم و روبروی منشی اونجا ایستادم و گفتم، آیا اینجا کسی هست که بخواد براش کتاب بخونم؟ منشی با تعجب نگاهم کرد و گفت، بله! و من رو به اتاقی برد که یه پیرزن نابینا روی صندلی با کتابی توی دستاش و چشمانی منتظر در اون اتاق نشسته بود. به محض ورودم به اتاق، کتاب رو به سمت من دراز کرد. و من نشستم و براش کتاب خوندم. در طول چند هفته بارها براش کتاب خوندم تا اینکه یک شب موقعی که داشتم براش کتاب میخوندم احساس کردم که تغییری ایجاد شده. و به اون پیرزن که نگاه کردم، دیدم مادرم داره با لبخند نگاهم میکنه! چشمامو بستم و باز کردم و باز مادرمو دیدم که لبخند میزد... باز چشمامو بستم و باز کردم و این بار اون خانم سالخورده رو دیدم. ناگهان احساس ناخوشایندی که سالها با من بود، به یکباره از بین رفت و تمام تاسف و اندوهی که به دوش می کشیدم، از بین رفته بود. فهمیدم که مادرم من رو بخشیده و احساس سبکی کردم.

لازمه پشیمانی، جبران گذشته هاست. نمیشه بگی از الان من دیگه پشیمونم و خدایا لطف کن گذشته هام رو خط بزن. اعمالی که انجام دادیم و به ضرر دیگران منتهی شده، باید جبران بشه. همچنین اعمالی که به ضرر خودمون هم تمام شده، باید جبران بشه. بعید نیست خودِ عالی ما، در عالم قیامت جلوی ما رو بگیره و بگه، چرا من رو به این روز انداختی؟ در حالی که هم نعمت داشتی، هم توان، هم فرصت؟ استیو هاروی یه جا یه حرف خیلی جالبی زد. گفت بعضیها اعتقاد دارن بعد از توبه، کاملا پاک میشن عین روزی که از مادر متولد شدن. اما من میدونم که اون ناپاکی، همچنان با من خواهد موند. واقعیت اینه که کارهایی که ما میکنم، روح ما رو کدر میکنه. یه پارچه سفید رو در نظر بگیر که کثیف میشه، لک میفته. بعد میشوریش. آیا مثل روز اولش شد؟ اینکه میگن خدا میبخشه، از بخشش و بزرگواری خداست که اون ناپاکی رو نادیده میگیره وگرنه واقعیت اینه که ما فرصتی رو از دست دادیم و موقعیتی رو خراب کردیم که میتونستیم خیلی خوب بدرخشیم!

در نهایت توجه شما رو به تکه ای از فیلم "داستان عامه پسند" یا Pulp Fiction 1994 جلب میکنم که در IMDB نمره 8.9 رو کسب کرده. در این فیلم دو تبهکار (جان تراولتا و ساموئل ال جکسون) مورد شلیک گلوله قرار میگیرن ولی هیچکدوم از گلوله ها بهشون برخورد نمیکنه. یکیشون متنبه میشه و به فکر فرو میره و زندگیشو اصلاح میکنه و اون یکی عین خیالش نیست و انکار میکنه و ادامه میده تا...

ادامه مطلب...
۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۰:۲۶ ۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۴۲ ب.ظ حصار آسمان
دلت میخواد الان چیکار کنی؟

دلت میخواد الان چیکار کنی؟

امشب یه سری زدم به آخرین مطالب ارسال شده. بعضی از مطالب مال سه سال پیش بود. بعد هم سری زدم به لیست دنبال کنندگان. 468 نفر که بیشترشون دیگه نمیان و سالهاست مطلب نزاشتن.. همینطور که داشتم لیست وبلاگ ها رو نگاه میکردم، انگار داشتم یه آلبوم عکس قدیمی رو نگاه میکردم. بلانسبت شماها، انگار داشتم به مقبره های چندین هزار ساله نگاه میکردم! خیلیا که اون موقع بودن و الان دیگه نیستن. حصار آسمان دی ماه 1394 ایجاد شد و الان تقریبا 6 سال از عمر این وبلاگ میگذره... خدایا تا چشم به هم زدم 6 سال گذشت...

یواش یواش عمر انسان چقدر زود طی میشه. یهو به خودت میای میبینی یه دهه از زندگیت گذشت. و منی که فکر میکنم هنوز زوده که خیلی کارا بکنم! تا به خودم بیام یهو زمانی میرسه که همین بچه های دهه هشتادی میان بهت میگن بابابزرگ و دستت میندازن.. جوجه هایی که اصلا خودشونم نمیدونن چطور یهو وارد دهه سوم زندگیشون میشن!

تا حالا شده نخوای قبول کنی که عمر تو از دهه قبلی گذشته و مجبوری به دهه ای بالاتر بری؟ من الان یهویی همچین حالی پیدا کردم. یعنی الان همون دهه هشتادی ها  دارن کم کم وارد دهه سوم زندگی میشن و جای تو رو میگیرن و تو قراره بری توی دهه چهارم زندگیت! منی که دهه سوم زندگیم کلا به فکر کار و بیکاری و درد و فراق گذشت و حتی یه بار نشد به خودم بگم آهاااااای حامد اینا میگذره، پاشو و ادامه بده. زانوی غم بغل نگیر و ببین دلت میخواد الان چیکار کنی...؟ اونقدر غم نخور که نتونی ادامه بدی.

آهای دهه هشتادی، داری وارد زیباترین و پرفراز و نشیب ترین دوره زندگیت میشی... خواهشا تو مثل من نابودش نکن... دیگه تکرار نمیشه. بخدا نمیشه... بعد از این دهه، دیگه زندگیت به یه ثبات کسل کننده میرسه... کارتو پیدا کردی، با کسی ازدواج کردی، دیگه دنبال عشق و عاشقی و کار و سربازی و کنکور و اینا نیستی و یه روز میفهمی همینا بهترین روزای زندگیت بودن. همین غصه خوردنا، همین فراق کشیدنا، همین نرسیدن ها و حسرت ها. همشون یه روزی برات تموم میشن، نه بی قرار کسی میشی، نه نگرانی بی پولی و بیکاری اذیتت میکنه، احتمال زیاد مستقل شدی و دیگه مثل مرداب، ساکن میشی... و مبادا... که بگندی...

حال اون موقعی رو دارم که میخواستم بعد از هفت سال خوابگاهو ترک کنم و از دوستام و خوابگاه و خاطراتش جدا شم. پشت سر گذاشتن سخته. ولی باید کم کم یاد بگیری که در طول زندگیت مجبوری خیلی چیزا رو جا بزاری. و یه بخش مهمی از چیزایی که باید جا بزاری، غم و غصه بیخودی و بی فایده ایه که تو رو از حرکت و تلاش دور میکنه. منی که یه روز توی بیست و سه سالگی دانشجوی دنبال یه شغل بودم و به هر کاری رضایت دادم، تا درآمد خودمو داشته باشم و زندگیمو بسازم، یه مدت کارگری میکردم، یه مدت بازاریابی، یه مدت ... الان شغلی دارم که هرگز فکر نمیکردم بتونم داشته باشم و در واقع شغل رویایی من بود! 

خلاصه که تلاشتو بکن و از فراز و نشیب ها نترس و غم نداشته باش. همه اینا روح تو رو میسازن و نباید بهشون اجازه بدی یه روح ضعیف در تو بسازن. محکم باش که داری وارد بهترین دهه زندگیت میشی. به هدرش ندی که یه روز پشیمون میشی..


میخوام همون ترانه ای که سیلاک توی آخرین پستش گذاشته رو بزارم. زیباست :)

ادامه مطلب...
۲۰ آبان ۰۰ ، ۲۱:۴۲ ۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۱۰ ب.ظ حصار آسمان
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش!

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش!

وقتی بچه بودم، یه پرستوی بال شکسته رو درمان کردم. بعد که رهاش کردم و موقعی که داشت ازم دور میشد، همش فکر میکردم الان برمیگرده پیشم. شاید حتی به قدر یه نگاه، یه تشکر، یه دست مریزاد... اما رفت! دور و دورتر شد تا اینکه دیگه نتونستم ببینمش. بعد از اون اتفاق، هر وقت پرستویی رو میدیدم، با خودم میگفتم شاید این همون پرستوی من باشه. هر چند میدونستم احتمال اینکه این همون باشه، خیلی خیلی کمه. 
وقتی بچه بودم، هر وقت به کلمه الرحمن الرحیم می رسیدم، حسابی منقلب میشدم و وقتی برام مشکلی پیش میومد، حس میکردم من بنده خاص خدا هستم و نمیزاره تنها بمونم و کمکم میکنه. خیال میکردم لازم نیست من کاری کنم. همین که خدا میدونه کافیه.
وقتی بچه بودم حس میکردم هر حرکت من، از خم کردن انگشتم گرفته تا یه نگاهم، میتونه روی کل دنیا تاثیرگذار باشه و خلاصه خودمو خیلی خفن میدیدم. برای همین انتظارم از خودم خیلی زیاد بود. آرزو داشتم بتونم تمام دردای عالم رو درمان کنم، تمام خرابی ها، تمام بدیها تمام رنج ها رو پایان بدم.
وقتی بچه بودم، خیال میکردم وقتی ظلمی در حق کسی میشه، خدا ساکت نمیمونه و فورا جواب اون ظلم رو میده. واسه همین وقتی کسی بهم ظلمی میکرد، منتظر بودم تا خدا جوابشو بده و ظالم رو رسوا کنه. اگر اون وسط مسطا اشکی هم میریختم که دیگه بدتر! احساس میکردم تمام فرشتگان و ملائکه همین الان دور و برم هستن!

باید زمان بگذره تا بفهمی، همه چیز قرار نیست بر وفق مرادت باشه. خدا همیشه ظالم رو تنبیه نمیکنه. گاهی توی این دنیا اصلا تنبیه نمیشه. ظلم میکنن و میرن و پشت سرشونم نگاه نمیکنن و هیچ آسمونی هم به زمین نمیاد. قرار نیست بتونی همه دردای عالم رو درمان کنی، همین که بتونی دردای خودتو درمان کنی، خیلی هنر کردی! جواب دوست داشتنت رو با قدرشناسی قرار نیست بگیری! خیلی اوقات حتی عشقت سبب آزار میشه! میبینی کلی خوب بودی و در جواب بدی دیدی! این رسم دنیاست و تا دنیا دنیاست همین بوده! علی که علی بود قدرشو ندونستن و حسین (ع) رو با 72 تن از یارانش که جزو پاک ترین بندگان خدا بودن توی کربلا سر بریدن و نه کوه ها به لرزه دراومد و نه دریاها به جوش اومد. بیشتر اوقات دعاهات مستجاب نیست و اشکات بیخودیه! بهت تهمت میزنن، خوار و خفیفت میکنن و ابرها شکافته نمیشه و ندای فرشته عذاب رو کسی نمیشنوه! کلی درس میخونی، تخصص میگیری، بعدش میبینی فلان آقازاده دیپلم ردی شده مسئول فلان پستی که اصلا لیاقتشو نداره.

گاهی اوقات شک میکنی که این دنیا خدایی هم داره؟! وقتی اجابت نشدن دعات رو میبینی، از دعا خسته میشی، از نوشتن خسته میشی. از دنیا زده میشی. شوق و ذوقی برای تشکیل زندگی و عاشقی برات نمونده. معجزه ها رو فقط در خواب میبینی. وسط اینهمه دغدغه میبینی سنت رفته بالا و دلت دیگه سمت کسی نمیره. به قول شاعر توی دوران "چفت چاردیواری" گیر کردی. عجب برزخیه این دوران! نه راه پیش داریم نه راه پس. فقط میگذرونی و توی دلت به زمین و زمان فحش میدی. اما منتظر هیچی نیستی چون دیگه اعتقادت رو از دست دادی.

اما داریم صبر میکنیم. تا بفهمیم کل جهان داره صبر میکنه و منتظره. خدا خشمشو پنهان کرده و صبر کرده، خورشید درخشانترین تلالوئش رو رو نکرده و صبر کرده. بهار زیباترین رویشش رو رو نکرده و صبر کرده. عشق، برگ برنده خودشو نگه داشته و رو نکرده. ابر هنوز قشنگترین بارشش رو نشون نداده. دعاها پشت در اجابت صبر کردن. معجزه ها منتظرن. کل جهان هستی صبر کرده و تو باید صبور بودن رو یاد بگیری. باید قوی شدن رو یاد بگیری. باید ضد ضربه بشی. ضد تهاجم، ضد شکست، ضد موشک، ضد بی صبری.

وقتی اتفاقی میفته که دوست نداری یا توقع نداشتی، گیج میشی. سرشکسته میشی. بغض میکنی، خودخوری میکنی، بی تاب میشی، حسرت میخوری. هاج و واج دنیات رو نگاه میکنی و هی میخوای تلاش کنی که اون اتفاق دلخواهت بیفته و هر چه بیشتر تلاش میکنی، دورتر میشی. یادت میره که وظیفت، انجام دادن کار درسته نه به سرانجام رسوندن هر اتفاقی. کسی که باید به سرانجام برسونه، همین حالا داره اینکارو میکنه. تشکر و قدردانی دیگران از تو، سند درست کار کردنت نیست. اجابت نشدن دعاهات، سند بد بودن و قهر بودن خدا با تو نیست. باید صبر کنی. باید تحمل کنی. باید منتظر باشی. و هر چقدر بیشتر تلاش کنی اینو نفهمی، زندگی بیشتر بهت پیله میکنه. تا بفهمی! به نفعمته با اتفاقات ساده سر عقل بیای و بفهمی. بفهمی نباید اینقدر اذیت بشی بخاطر نشدن ها و نبودن ها. وگرنه بدتر میشه. مرگ عزیزانت رو میبینی تا بفهمی بعضی چیزا وقتی از دست میره، دیگه نباید پیله کنی و باید یه سری چیزا رو بفهمی و بپذیری و فکر نکنی که همه دنیا باید تحت امرت باشه و همیشه همه چیز بر وفق مرادت. 

بگذر و بزار زندگی درسای مهمترش رو بهت بده. اگه این حرفمو الان متوجه نمیشی، پس منتظر یه سری اتفاقات بد یا ناخوشایند باش که سعی میکنن بهت بفهمونن. همه چیز صبر کردن تا تو اولین درس رو بفهمی! "صبر"
وقتی یاد گرفتی صبر کنی و توقعی از دیگران نداشته باشی و قائل به این باشی که وظیفت رو درست انجام بدی، اونوقت همه چیز شروع میشه. درها باز میشه، دعاها مستجاب میشه، بهارها رویش رو از نو شروع میکنن، تلالو درخشان خورشید رو حس میکنی. باد بهاری به وجدت میاره و دل سنگت نرم میشه. از دل مشکلات، راه نورانی عبور کردن رو میبینی و برکت از سر و روی زندگیت میباره.

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

خودت رو هیچ تصور کن و در عین حال محوریت عالم رو متمرکز روی خودت بدان! یعنی کارهات رو نشمار که بعدا بخوای بابتشون پاداش و قدردانی نصیبت بشه و خودت رو بالا و برتر تصور نکن اما از طرفی متوجه باش که کارهات تاثیر زیادی میزاره طوری که انگار کل عالم منتظرن تا تو اون راهو بری! چون واقعا همینطوره! دنیا برای هر فردی، بازآفرینی مجدد شده. یعنی دنیای من با دنیای تو فرق داره. من اگه قراره توی فلان نقطه عطف زندگیم فلان تصمیم رو بگیرم، فکرم این نباشه که حالا اون تصمیم رو نگرفتم هم عیبی نداره! دنیای باز آفرینی شده من منتظره منه تا اون راهو برم تا مراحل بعدیش رو برام رو کنه! تا از اون پیچ رد نشم، نمیتونم بعدش رو ببینم و زندگیم به بیراهه ای میره که من انتخابش نکردم. زندگی من رو در معرض انتخاب قرار میده و انتخاب نکردن، بدترین انتخابه! راه ها و کوره راه های زندگی هر کسی مختص خودشه. طوری زندگی کن که انگار تنهایی و قراره همه راه ها رو خودت تنهایی قدم بزنی و طوری زندگی کن انگار به همه روح و اجزای عالم و هستی متصلی و یه دریچه از درونت به اونها راه داره.

خورشید وقتی زیباترین تلالوئش رو نشون میده که بفهمی چی هستی و چیکار باید بکنی. که گیر نکنی توی توقع بیخودی و دلگیری از دیگران و انتظار نازل شدن عذاب الهی روی سرشون. وقتی از بهار سرمست میشی که توی راه باشی نه بیراهه. وقتی عاشق میشی که از کسی متوقع نباشی و در عین حال خودت رو متصل به تمام ارکان هستی بدونی و روح اونها رو جریان یافته در خودت بدونی. کار نکرده ی تو، ربطی به کارهای کرده و نکرده ی دیگران نداره. ببین راه تو چی میگه! وظیفه تو این نیست درس بخونی، مدرک بگیری، تخصص بگیری، پول دربیاری، خرج کنی، پز بدی، دلگرم باشی! اینا فقط فلافل فروشی های بین راهی هستن. مقصدت چیز دیگه ایه. مقصدتو گم نکنی مسافر...!

۱۴ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۰ ۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان