جمعه مرد با احساسی ست،
که دلش معشوقه ای زیبا می خواهد،
که دست های ظریفش را بگیرد و ببوسد
جمعه مرد با احساسی ست،
که دلش معشوقه ای زیبا می خواهد،
که دست های ظریفش را بگیرد و ببوسد
کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است
گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت
از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت
عصر جمعه ات بخیرهر کجا هستی
یاد من باش . . .
من با تو چای نوشیده ام،
سفرها کرده ام،
نازپروردهای و درد نمیدانی چیست
گریۀ ممتد یک مرد نمیدانی چیست
روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام
آنچه با اهل زمین کرد نمیدانی چیست
به لبخندی قناعت کن ، که خندیدن خطر دارد
تبسم های چون شبنم، به قلب گل اثر دارد
مرام عاشقی را با، سکوتت زنده کُن امشب
که گوش دل ز نجوای، سکوتِ تو خبر دارد
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند