۷۲۳ مطلب با موضوع «اشعار» ثبت شده است
دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد
و جاده وسعت درد مسافر را نمی فهمد
دوباره وقت رفتن می شود کوچ پرستوها
و حتی آسمان مرغ مهاجر را نمی فهمد
پر از شک و یقینم بی تو ایمانی نخواهم داشت
خدا حرف دل این نیمه کافر را نمی فهمد
خیابان ها وماشین های سر در گم نمی دانند
که دنیا درد انسان معاصر را نمی فهمد
۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
۲
۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۴۰ ب.ظ
حصار آسمان
کفر می گویم که ایمان نیز آرامم نکرد
گریه های زیر باران نیز آرامم نکرد
خواب می بینم که دنیا با تو شکل دیگری ست
خواب صادق یا پریشان نیز آرامم نکرد
دل که می گیرد نمی گوید کجا باید گریست
گریه کردن در خیابان نیز آرامم نکرد
توی تونل نعره خواهم زد، خدایا با توام
جیغ های در اتوبان نیز آرامم نکرد
۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۰
۳
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری؟
دل پولاد وش شیر شکارانت کو؟
۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۰
۸
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۳۰ ب.ظ
حصار آسمان
ای کاش این غزل، غزل آخرم شود
یا رفتنت برای ابد باورم شود
دارم به جرم بی کسی ام شعر می شوم
تنها مگر که گریه تماشاگرم شود
زل می زنم به عقربه های نمور شب
تا وقت قرص و شربت خواب آورم شود
در سطرهای نا تمام من آنقدر می دوی
تا مملو از تو هر ورق از دفترم شود
در خود نگاه می کنم از من چه مانده است؟
جز شعرهای مرده که هم بسترم شود!
شاید اگر بمیرم و در شعر جان دهم
تصویر خاطرات تو دور از سرم شود
باید از این نوشتن بیهوده بگذرم
باید که این غزل ،غزل آخرم شود
"سعیده معتمدی"
۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۰
۲
۰
حصار آسمان
جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
حصار آسمان
کلاغ تیره میگفت، دلم گرفته از غم
غم بزرگ ما پس، چگونه میشود کم؟
چرا شب سیاهی، نشسته روی بالم
دلم گرفته از آن، چگونه من ننالم؟
چرا صدای بلبل، نشانه ی بهار است
و نغمه زمستان، صدای قار قار است؟
چرا دلم گرفته؟ چرا پر از غبارم؟
چرا کسی نفهمید، چقدر غصه دارم؟
"زنده یاد قیصر امین پور"
- پی نوشت: وقتی کلاس پنجم ابتدایی بودم، یکی از جایزه هایی که از مدرسه بهم دادن، یه کتاب داستان بود به اسم "مهمان". این شعر هم در اون داستان آورده شده بود. هنوزم اون کتاب رو دارم.یادش بخیر!
۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۹
۳
۰
حصار آسمان
جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۴۰ ب.ظ
حصار آسمان
اونی که عشقو به بازی میگیره، شاید در نظر خودش بهترین بازیگره
ولی یه روزی، یه جایی، یه جوری دلش میشکنه که
تازه میفهمه اون فیلمی که بازی کرد؛
نویسنده ش خدا بود!
دلت که گرفته باشد
با صدای ترانه که هیچ؛
حتی با صدای دست فروش دوره گرد هم
گریه میکنی!
"احمد شاملو"
۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۰
۱
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۴۱ ب.ظ
حصار آسمان
من اگر ساز کنم، حاضری آواز کنی؟
غزلی خوانی و چون نغمه ی دل بازکنی؟
بلدم ناز خریدن، بلدی ناز کنی؟
یا نشینی به برم، شعرنو آغازکنی؟
بلدم راز نگهدار شوم، راز بگو
بلدی راز نگهداری و دمساز کنی؟
بلدم با تو به دنیای دلت سیر کنم
بلدی قفل دلِ عشقِ مرا باز کنی؟
بلدم پر بکشم تا به نهایت به دلت
بلدی عشق شوی عاشقی ابراز کنی؟
زین العابدین وحدانی
۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۱
۳
۰
حصار آسمان