۷۲۳ مطلب با موضوع «اشعار» ثبت شده است
يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناهِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من میمانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیده متروک
شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
"مهدی اخوان ثالث"
- پی نوشت: دکلمه این شعر رو میتونین از این [ لینک ] دانلود کنین.
۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۰
۷
۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ق.ظ
حصار آسمان
رک بگویم، از همه رنجیده ام!
از غریب و آشنا ترسیده ام!
با مرام و معرفت بیگانه اند!
من به هر ساز ی که شد رقصیده ام!
در زمستانِ سکوتم بارها
با نگاه سردتان لرزیده ام!
رد پای مهربانی نیست، نیست
من تمام کوچه را گردیده ام!
سالها از بس که خوش بین بوده ام
هر کلاغی را کبوتر دیده ام!
وزن احساس شما را بارها
با ترازوی خودم سنجیده ام!
بی خیال سردی آغوشها
من به آغوش خودم چسبیده ام!
من شما را بارها و بارها
لا به لای هر دعا بخشیده ام!
مقصد من نا کجای قصه هاست
از تمام جاده ها پرسیده ام!
میروم با واژه ها سر میکنم
دامن از خاک شما بر چیده ام!
من تمام گریه هایم را شبی
لا به لای واژه ها خندیده ام!
"فریدون مشیری"
۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۲۰
۲
۰
حصار آسمان
جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ب.ظ
حصار آسمان
آموزگار نیستم تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند تا به پرواز درآیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا خواندن نمی دانستند!
در بندر آبی چشمانت
"نزار قبانی"
۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۲:۵۱
۵
۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۴ ب.ظ
حصار آسمان
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش میدارم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام
خون دل عکس برون میدهد از رخسارم
پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از نی کلک همه قند و شکر میبارم
دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
چون تو را در گذر ای یار نمییارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم
دوش میگفت که حافظ همه روی است و ریا
بجز از خاک درش با که بود بازارم
"غزل 324 حافظ"
- پی نوشت: پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
فکر کنم باران دیشب مرا شسته!
چون امروز "تو" ام...!
۲۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۴
۲
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
"غزل 117"
۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۰
۰
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۲۵ ب.ظ
حصار آسمان
دل داده ام بر باد، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیره ی دودی، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی به دست به باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر مارا، اندوه مادر زاد
از خاک ما در باد، بوی تو می آید
تنها تو می مانی، ما میرویم از یاد
"قیصر امین پور"
۱۶ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۵
۱
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ
حصار آسمان
دو دریچه به نام آیینه
رو به من ، رو به قبله ام پیداست
رو به او خنده، ولی در من
گریه از پشت خنده ام پیداست
من زمستان شدم روزی که
آفتابم طلوع را گم کرد
قلب من در غروب تنهایی
گرمی و التهاب را گم کرد
یادم افتاد که بعد از تو
قلب من در سکوت شبها مرد
تکه تکه ز خود فرو رفتم
هستی و عشق، در این تنها مرد
گو تو آیا ز من نشانت هست؟
عاشقی بود که دیگر نیست!
هیچ آیا زخویش پرسیدی؟
اشتیاقی که بود، دیگر نیست؟
باطلم کردی و خودت رفتی
غریب ماندم در اوج این غربت
نه کسی که بخواند اسمم را
نه دلی که بداند این حرمت
حرمت عشق، فقط ماندن بود
تو خودت را زمن جدا کردی
از حریم دلم برون گشتی
هر چه کردی به من، به خود کردی!
ساحل و موج، کشتی و دریا
چون نباشد آب، کجا نشان دارند؟
مستی و من، تو و تردید
بی حصول عشق، کجا نشان دارند؟
عشق آمد که جان گرفته زمین
عشق آمد که غیب معنا یافت
عشق جان شد برای این مرده
عشق آمد که روح معنا یافت
باز هم در سکوت شبها من
در فراقت ستاره می چینم
نوبت وصل تو رسد یا نه؟!
آآآآه، شاید! دگر نمیبینم
بغض من بعد رفتنت گل کرد
پرت گشتم به اوج ویرانی
عاشقم من ولی نشانم کو؟
کاش بدانی ولی نمی دانی!
تشنگی، ترس، تب و تردید
با تو تا تو، با من و در من
دوست میدارم تمامت را
برتر از آنچه دیده ای در من
باز باران با دو صد گریه
رعد و برقش، بغض سنگینم
باز می خوانم به نام تو
گرچه در انتظار می میرم!
مرگ من تازه ابتدای توست
مرگ من شروع شکفتن هاست
در من آتش زن و تمامم کن
قسمتم شاید نبودن هاست
آتشت را به من نشان دادی
اندکی هم ز مهر با من گوی
صد هزاران بار گفتی نه!
یک بلی هم به عشق با من گوی
شاعری هستم که شاعر نیست!
هر چه هستم خدای می داند!
عاقبت به تو رسم یا نه؟!
جز خدایم کسی چه می داند؟!
"حصار آسمان"
- از دفتر شعر انتهای ویرانی
- این شعر در آینده اصلاح خواهد شد
۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۵
۴
۰
حصار آسمان