دوستَت دارَم، غزلهایَم تمامَش مالِ تو
شعرهایم هرچه دارم، عیدیِ امسالِ تو
پُر شِکَر کُن قهوه ات را گرم و طولانی بنوش
دوست دارَم بختِ شیرین، عشق باشد، فالِ تو!
دوستَت دارَم، غزلهایَم تمامَش مالِ تو
شعرهایم هرچه دارم، عیدیِ امسالِ تو
پُر شِکَر کُن قهوه ات را گرم و طولانی بنوش
دوست دارَم بختِ شیرین، عشق باشد، فالِ تو!
پیچیده تر از بند نگاهت تله اى نیست
بگذار که صید تو شوم، مسئله اى نیست
وقتى دلمان ساکن یک منزل نور است
انگار میان من و تو فاصله اى نیست
شده تا نیمه ی شب در بزنی، وا نکنند؟
یا دری را شده با سر بزنی، وا نکنند؟!
پشت در، بید بلرزی و به جایی برسی
که تهِ فاجعه پرپر بزنی، وا نکنند؟!
ما آدمها
از لجی که داریم
هیچگاه
با خودمان آشتی نمیکنیم
پلک بستی که تماشا به تمنا برسد
پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد
چشم کنعان نگران است خدایا مگذار
بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد
دل شکسته اگر باز هم دلی باشد
بگو چگونه نگهبان قابلی باشد؟
چگونه در خودش این راز را نگهدارد؟
چگونه باز درین خانه گلی باشد؟
حال من حـــــــال اسیریست که هنگام فرار
یادش افتاد کسی منتظرش نیست، نرفت!