جیرجیرک ها یک کلمه بیشتر ندارند با همان یک کلمه هم بی شک، چیزی جز "دوستت دارم" نمی گویند... دیوانه که نیستند! کدام حرف را جز این می توان تا صبح بیدار ماند و اینهمه تکرار کرد!
#رویا_شاه_حسین_زاده
انصافا این قطعه صوتی رو که گذاشتم بشنوید. روحتون تازه میشه :) شنیدن این صدا توی شبهای خرداد و اردیبهشت خیلی آرامش دهنده ست بعد از شنیدن، حستون رو بنویسید
مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شده خسته ام خسته تر از آنکه بگویم چه شده در خیالات بهم ریخته ى دور و برم خیره بر هر چه شدم خاطره اى زد به سرم مى روم چشم ترم را به زیارت ببرم تا از آن چشم نظر باز شکایت ببرم
ناممان منتسبش بود نمیدانستیم جانمان در طلبش بود نمیدانستیم خبر آمد همه جا شعر تو را میخواند شعرمان ورد لبش بود نمیدانستیم
قول دادم برود از غزل آتى من لطف کن حرف نزن قلب خیالاتى من مشکلت با من و احوال پریشانم چیست ؟ قلب من تند نرو صبرکن آرام بایست نفسم را به هواى نفسى تازه بگیر قد عاشق شدنم را خودت اندازه بگیر بخدا هیچ کسى مثل من آزرده نشد مثل لب هاى تو انقدر ترک خورده نشد هیچ کس مثل من از دست خودش شاکى نیست از همین فاصله برگرد تو هم باکى نیست
فرق دارد دل من با دل تو عالمشان در دهانم پر حرف است نمى گویمشان به خودم سیلى سرخى زدم و دم نزدم آن زمان که همه فریاد زدند از غم شان
پشت وابستگى ام هست دلیلى که نپرس منم و تجربه ى طعم اصیلى که نپرس حرف دل را که نباید بگذارى آخر این چه چشمان شروریست که دارى آخر ؟ چشم تو روى من غم زده شمشیر کشید قلب من یاد تو افتاد فقط تیر کشید حمله ى قرنیه ها را نپذیرم چه کنم ؟ من اگر دست تو را سخت نگیرم چه کنم ؟ هر چه من مى کشم از این دل نامرد من است این غزل ها همگى گوشه اى از درد من است
نیمه جانی بر کف کوله باری بر دوش مقصدی بی پایان قرن ها پشت افق سحری سرگردان که در آن آتش کم نور نگاهی تنها سینه ی ساکت صحرای سحرگاهی را مثل یک آینه رو به برهوت پی سوسوی نگاهی دیگر بی ثمر می کاود وحشتی بیگانه، در سراپای وجود لذتی پر آشوب، پای محراب سجود در دل ویرانی، آخرین دلخوشی ام چشم ویرانگر توست خسته از جنگیدن آخرین فرصت صلح عشق عصیانگر توست کاش غیر از من و تو هیچ کس باخبر از ما نشود نوبت بازی ما باشد و دیگر هرگز نوبت بازی دنیا نشود
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند شعلهای بود که لرزید ولی جان نگرفت
جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت
دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی قصهء عاشقی ما سر و سامان نگرفت
هر چه در تجربهء عشق سرم خورد به سنگ هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت
مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت
#فاضل_نظری
توضیح برنامه: هر چند میدونم اینجا اساتید برنامه نویسی زیادی هست، اما بهتره در مورد برنامه نوشته شده در تصویر کمی توضیح بدم. اگه در ابتدای حلقه دو دستور قرار میدادم که متغیر های i و You رو هر بار از ورودی دریافت کنه، این برنامه با حالت واقعی عشق، کاملا برابر میشد! توضیح اینکه، تا زمانی حلقه اجرا میشه که مقدار j (که در هر مرحله یک واحد اضافه میشه)، از مقدار Love بیشتر بشه. اگر متغیرهای i و You درون حلقه تغییر نکنن، مقدار Love به صورت تصاعدی میره بالا و هرگز شرط حلقه غلط نمیشه! پس حلقه تبدیل به یک حلقه بی نهایت میشه... (اگر کنار هم باشیم، عشق بی نهایت میشه!) اما اگه با استفاده از دستورات ورودی، این متغیرها رو از ورودی دریافت کنیم و اگه یکی از متغیر ها صفر باشه، باز هم شرط حلقه غلط نمیشه! چون مقدار Love توی اون مرحله به حدی هست که فقط یکی از متغیرها به تنهایی بتونه در هر دور اجرای حلقه، نگذاره مقدار j از اون پیشی بگیره... (یعنی اگر یکی از طرفین بازم عاشق بمونه، بازم عشق ادامه خواهد داشت!) و اگر هر دو متغیر صفر باشن، بعد از مدتی مقدار j از مقدار Love بیشتر میشه و با غلط شدن شرط حلقه، حلقه پایان میپذیره و عشق دیگه در جریان نخواهد بود...