پادشاهی که به جنگ آمد و افتاد منم

با تواَم عشق قسم خورده ی پنهانی ِمن
با تواَم بی خبر از حال و پریشانی ِ من

با تواَم لعنتیِ خالی از احساس بفهم
بی قرارت شده ام شاعره ی خاص بفهم

کو رفیق راز داری؟ کو دل پرطاقتی؟

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری؟ کو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی

سر سبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟
افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل
روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد

من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر، نه!

دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر، نه

زلیخا مرد بود!

هیچ کس نفهمید که زلیخا مرد بود!میدانی چرا؟؟
مردانگی میخواهد
ماندن به پای کسی که
مدام تو را پس می زند...

عزت یوسف اگر ورد زبان همه شد
قیمتی داشت که بیچاره زلیخاپرداخت

دیوانه تر از من چه کسی هست، کجاست؟

لیلی بنشین خاطره ها را رو کن
لب وا کن و با واژه بزن جادو کن

لیلی تو بگو، حرف بزن، نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست

من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم

به هم شبیه ، به هم مبتلا ، به هم محتاج
چنان دو نیمه سیبی که هر دو نیم به هم