روﺯﮔﺎﺭﯾﺴﺖ ﺯلیخا ، ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺷﺪه ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﺯِ ﭼﺎه ﺁﻣﺪه ﺍﯼ ﯾﻮﺳﻒ ﮐﻨﻌﺎﻥ ﺷﺪه ﺍﺳﺖ
ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﺩﺭ ﭘَﺲِ ﭘﺴﺘﻮﺳﺖ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ
ﭘﺸﺖ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﮔﺮ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺷﺪه ﺍﺳﺖ
روﺯﮔﺎﺭﯾﺴﺖ ﺯلیخا ، ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺷﺪه ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﺯِ ﭼﺎه ﺁﻣﺪه ﺍﯼ ﯾﻮﺳﻒ ﮐﻨﻌﺎﻥ ﺷﺪه ﺍﺳﺖ
ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﺩﺭ ﭘَﺲِ ﭘﺴﺘﻮﺳﺖ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ
ﭘﺸﺖ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﮔﺮ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺷﺪه ﺍﺳﺖ
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
از تبار خستگانم حال و روزم خوب نیست
بیقرارت میشوم در قلب تو آشوب نیست؟
تا به کی صبر و صبوری تا چه وقتی انتظار؟
من دلی آشفته دارم نام من ایوب نیست
مست اگر با دست خالی راهی میخانه است
احتمالاً در سرش یک فکر بی باکانه است
عقل دارم! بیشتر از آنچه لازم داشتم
هر که از دیوانگی دل می کند دیوانه است!
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم!
یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم!
یک روز،
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوه ات را نوازش می کنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری می اندیشی
به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟
سربه تایید تکان دادی و گفتی آری!
عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود
او که از جان خودت دوست ترش می داری