منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
کافر عشقم مسلمانی مرا در کار نیست
هر رگ من تار گشته حاجت زنار نیست
از سر بالین من برخیز ای نادان طبیب
دردمند عشق را دارو به جز دیدار نیست
زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکست
من میان جسمها جان دیـدهام
درد را افکنده درمان دیـدهام
دیـدهام بــر شاخهها احساسها
میتپد دل در شمیم یاسها
زندگی موسیقی گنـجشکهاست
زندگی باغ تماشای خداست
گـر تـو را نور یـقیـن پیـدا شود
میتواند زشت هم زیبا شود
حال من ، در شهر احساسم گم است
حال من ، عشق تمام مردم است
زنـدگی یـعنـی همیـن پـروازها
صبحهـا ، لبـخندهـا ، آوازها
ای خطوط چهـرهات قـرآن من
ای تـو جـانِ جـانِ جـانِ جـانِ مـن
با تـــو اشـعارم پـر از تـو مــیشـود
مثنویهایـم همــه نو میشـود
حرفـهایـم مـرده را جان میدهد
واژههایـم بوی باران میدهـد
"شهرام محمدی" (آذرخش)
از کتاب: حوض پر از ماه بود من پر الله
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود؟
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود؟
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود؟
می توانی ستارگان را انکار کنی
می توانی حرکت خورشید را انکار کنی
می توانی حقیقت را دروغ بخوانی
در عشق من اما ، تردیدی نداشته باش
"ویلیام شکسپیر"
هر زمان که از جور روزگار
و رسوایی میان مردمان
در گوشه ی تنهایی بر بینوایی خود اشک می ریزم
ای روح مسکین من
که در کمند این جسم گناه آلود اسیر آمده ای
و سپاهیان طغیان گر نفس، تو را در بند کشیده اند