دل به دامِ تو اسیر است، زمینگیرش کن
زلف بگشا و به یک حلقه به زنجیرش کن
بی تو غم آمد و از تاب و توانم انداخت
آهوی غمزده را ناز کن و شیرش کن
دل به دامِ تو اسیر است، زمینگیرش کن
زلف بگشا و به یک حلقه به زنجیرش کن
بی تو غم آمد و از تاب و توانم انداخت
آهوی غمزده را ناز کن و شیرش کن
در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است
هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است
دائم افول می کنم از خویش این منم
رودی که برخلاف مسیرش روانه است
وای از آن لحظه که کارَت به نگاهی بکشد
کار و بارت به غمِ چشم سیاهی بکشد
قصه ام قصه سرباز غریبی شده که
کار عشقَش به درِ خانة شاهی بکشد
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟
دخلم که پُر نشد جگرم را فروختم
تدبیر شد بلا و سرم را فروختم
تا گفتم السلام علیکَ دلم شکست
تا کاملش کنم سحرم را فروختم
مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد
ترسم این است که این رود به دریا نرسد
این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت
می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد
چند سالی ست که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست
چشم می دوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قد سر سوزن نیست