دیری است که از روی دل آرام تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم
هرچند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم
دیری است که از روی دل آرام تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم
هرچند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم
کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پبش کسی غیر خداوند نبود
آتشی بودی و هروقت تو را می دیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود
یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است
این خبر در کوچه های شهر ما پیچیده است
دوره گردی در خیابانها محبت می فروخت
گوئیا او هم بساط خویش را برچیده است
عاشقی می گفت روزی روزگاران قدیم
عشق را از غنچه های کوچه باغی چیده است
عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد
عابری این تابلو را دور میدان دیده است
یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است
چشمکش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است
می روم از شهر این دل سنگهای کور دل
یک نفر بر ریش ما دلریشها خندیده است
#سید_عباس_سجادی
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
آی مردم! با شمایم با شما
در حریم عشق یا من یا شما
خسته ام کردید با وسواستان
با تبسم های بی احساستان
خالــی ام چون باغ بودا، خالی از نیلوفرانش
خالی ام چون آسمان شب زده بی اخترانش
خلق، بی جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایـــی ِ من، مانند لوط و دخترانش
خبـــــر بــــــه دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بــی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت
کسی کــــــه سهم تو باشد به دیگران برسد