"خانه ی دوست کجاست؟!" در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: "نرسیده به درخت؛ کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است! می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می آرد پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد! در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی: کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه ی نور و از او می پرسی: خانه ی دوست کجاست؟!"
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند شب سلیس است، و یکدست، و باز شمعدانی ها و صدادارترین شاخه فصل، ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان در فانوس به دست و در اسراف نسیم
گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا چشم تو زینت تاریکی نیست! پلک ها را بتکان کفش به پا کن و بیا! و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد! و زمان روی کلوخی بنشیند با تو و مزامیر شب اندام ترا مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت : "بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است"
سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری! همه جا می نگری... گاه با ماه سخن می گویی! گاه با رهگذران؛ خبر از گمشده ای می جویی! راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست؟ یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست؟ بارها آمد و رفت بارها انسان شد و بشر هیچ ندانست که بود! خود او هم به یقین آگه نیست! چون نمی داند کیست! چون ندانست کجاست! چون ندارد خبر از خود که خداست!