نه سراغی ، نه سلامی، خبری می خواهم
قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم
خواب و بیدار، شب و روز به دنبال من است؛
جز مگر یاد تو یار سفری می خواهم؟
نه سراغی ، نه سلامی، خبری می خواهم
قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم
خواب و بیدار، شب و روز به دنبال من است؛
جز مگر یاد تو یار سفری می خواهم؟
این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها
خانمان سوز بود آتش آهی ، گاهی
ناله ای میشکند پشت سپاهی ، گاهی
گر مقدر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی، گاهی
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا ؟
خودمانیم ، بگو این همه تردید چرا ؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا ؟
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم ، خدا را ، زخمه ای
زخمه ای ، تا برکشم آواز خویش
جانا به غریبستان، چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت، تا چند پریشانی؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی