خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست
عمر جز حسرت دیروز و غم فردا نیست
هنر عشق فراموشی عمر است، ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست
خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست
عمر جز حسرت دیروز و غم فردا نیست
هنر عشق فراموشی عمر است، ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست
گرچه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم
عشق اگر حق است، این حق تا ابد بر گردنم
تا بپندارم که سهمی دارم از پروانگی
پیلهای پیچیده از غمهایِ عالم بر تنم
معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟
من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟
گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است
داستانهایی که مردم از تو میگویند چیست؟
با اینکه خلق بر سر دل مینهند پا
شرمندگی نمیکشد این فرش نخنما
بهلولوار فارغ از اندوه روزگار
خندیدهایم! ما به جهان یا جهان به ما
اى که از بندگانت بسیار زود راضى می شوى ببخش آن عبدی را که جز دعا و تضرع بدرگاهت مالک چیزى نیست .
آری، تو بر همه کس مقدری و هر چه بخواهى می کنى .
اى که نامت دواى دردمندان و یادت شفاى بیماران است و طاعتت بى نیازى از هر چه در جهان ، ترحم کن به کسى که سرمایه اش امید به توست و خشاب سلاحش را با اشک پُر کرده است.
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن
باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
"فاضل نظری"
من گوشه این اتاق
مرضی گرفته ام به نام دلتنگی
جان عزیزترین عزیزت
هر وقت آمدی
به گوشه این اتاق هم سری بزن
شاید شاعری دیشب مرده باشد
واژه هایم نه وزن دارند و نه رنگ
نه زیبایی مفهوم سهراب را دارند و نه پیچیدگی علیرضا آذر
نوشته هایم فقط درد دارند
بی حوصله اند
گیج و گمگشته
بیا و بگذار آرام گیرند در میان دستان تو
نمیتوانم جز از تو، از کسی دیگر بنویسم
این قلم، این قلب، این قاب سبز حیات
همگی از تو سرشارند
"حصار آسمان"