اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر میتوانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را میتوانستم ای دور
از دور
یکبار دیگر ببینم
"قیصر امین پور"
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر میتوانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را میتوانستم ای دور
از دور
یکبار دیگر ببینم
"قیصر امین پور"
خاموشم و از غصه خاموشی من قلب خدا ریخت
ماه شد قطره و بر صورت شب چکه شد و ریخت
خاموشم و از بنی آدم شده ام سخت فراری
این شد وطن آخر دلبستن و این گریه و زاری
زیبا نبُوَد شعر من ای دوست که درد است
زیبایی این شعر خلوت و بشکستن مرد است
هر چند که بشکست، هر چند که تب دار
هر چند که رفتی ز تماشای این قصه کشدار
اینجا به تماشا همه خلقند به نوبت
تا کی شکنی این دل و گویم به سلامت
سخت است که تکرار کنی باز نماند
جوری برود کاین نفس از کار بماند
سخت است ولی مرد این قائله هستیم
هر چند که رفتی ولی باز که هستیم
"حصار آسمان"
خانه های قدیمی را دوست دارم
چایی همیشه دم است روی سماور ، توی قوری
در خانه همیشه باز است
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواهد
در پس پرده بسی راز نهان می بینم
یک جهان عشق در این کنج جهان می بینم
قصه ای را که نگنجد به بیان می شنوم
حالتی را که نیاید به گمان می بینم
تخت من بی شک
درختی بوده منزوی
در جنگلی انبوه...
که تنش به تنم خورد
رو به سوی تو گام می نهم
تقدیر من این بود که به سوی تو بیایم
و سرنوشت من است که در تو حل شوم
ای آرامش محض
بگذار آرام یابم
کشتی به گل نشسته ای هستم که روی سوی تو آورده بود
باید به سوی کرانه های بی پایان تو بیایم
کمکم کن، یاری ام کن که در خود گم نشوم
دستانم را بگیر، این کشتی به امید تو وارد این دریای طوفانی شد
خورشید عمرم رو به افول است.
فرصت برای شناختی دیگر نیست
دستانم را باد به تاراج برده
چشمانم کور سویی در آن سوی کرانه ها مشاهده میکند
نوری در آن سوی آسمان می درخشد
و حسرتی بر دل گذاشته ای که تاب و توان را از من گرفته
چشمانم دیگر کم شو شده اند
آب دریا از گریه شبانه روزم سر ریز میکند به سوی کشتزار ها
و وای به حال کشتزارها اگر این آب نمکین به آنها برسد...
بنگر به حال خسته ام
به امیدی که نقش بر آب شده
هر شبی که ماه رخ تو میدرخشد، مرا در امواج مد های خود غرق میکنی
وای از این جزر و مد ها
تو در من خیره ای و مرا نظاره میکنی
پس چگونه است حال تو با عشق؟
مگر نمیگفتی دوستم داری؟
پاهایم تاب رفتن ندارند...
آب دریا بیش از اندازه عمیق است و متلاطم
من از غرق شدگانی هستم که رو به سوی تو آورد
اکنون شبی دیگر در راه است
شکستنی دیگر
تنهایی های بی پایانی دیگر
که جز صدای امواج، دیگر هیچ چیز شنیدنی نیست
جز عشق تو هیچ دلیل برای ورود به این دریای خطر نداشتم
ای تنها دلیل زندگانی ام
ای کور سوی امید رهایی ام
ای مقصد و مقصود و منتهای من
بازگرد....در راه ماندگان را یاری کن...
کشتی شکستگانی که به سوی تو آمده اند را یاد کن
بیا و شبی بر بالینم باش
بیا و شبی نوازشگرم باش
بگذار آرام جان دهم. بگذار آرام یابد قلب بی کسم
"حصار آسمان"
روزی روزگاری خانه ای بود که سقف نداشت ، در آن خانه اجاقی بود که مشعل نداشت. دیوار هایش ترک خورده و کوتاه ، خورده و خمیده. آن خانه در دیاری بود که خورشید نداشت. ماه نداشت، ستاره ای هم نداشت. شبانش تیره و تار و روزهایش کدر و غبار آلود. نه رفتی و نه آمدی. نه شوری نه سروری. نه نغمه آواز بلبلی شنیده میشد و نه آوای پر پرنده ای. همه جا گویا سیاهی بود و سکوت و گیجی. سیطره سنگین سکوت بود و هوای بغض آلود و نفسی سرد و آهی پر درد. دیاری که نامش دل بود.... دلی ویران، خسته و زخمی و حزن آلود. ضربان نبضی اگر بود، کند و گمراه کننده و چرک آلود. آغشته به هزاران ظن و گمان گمراه کننده و فریاد هایی خسته. خسته از برآمدن. خسته از فرو شدن. برآمدن از چهار چوب خانه.فروشدن در گوش هایی که یا کرند و یا به گمراهی به کر مانندند.هستی رنگ می باخت و نیستی به رقص در می آمد.کنج و پستوهای خانه ، گوشه گوشه دیوارها، درها، پنجره ها و ایوانها، بوی عشق میداد. بوی محبت. بوی نیرویی که نهان میشد و پیدا بود که قدرتی بس عظیم دارد. اما چرا کسی او را نمیدید؟ چرا کسی اورا نمیخواست؟ چرا کسی کولون در را به صدا در نمی آورد؟ شاید چون قدیمی بود. شاید چون خرابه بود. شاید چون کسی در آن نبود. مردم بیشتر جاهای شلوغ را دوست دارند. کمتر کسی دلش یک گوشه دنج پر محبت میخواهد. همه اسیر دنیای پر تشویش خویش اند. همه جایی را میخواهند که همه آنها را و همه آنچه آنها را در برگرفته را ببینند. گویا نمیخواهند تنها بمانند. اما راز تنهایی در این است، هر چقدر بزرگتر باشی تنهاتری. عظمتی عظیم در آن خانه نهفته بود. از آن رو که همیشه تنها بود. خانه قصه ما در حیاط خود حوضی داشت. حوضی که آبی بیکران آسمانها را میشد در آن دید، اما پر گرد و غبار و خشک و بی روح در حیاط خفته بود. در این خانه اتاقی بود که به همه اتاقها راه داشت. اتاقی که بیشتر از همه جای آن خانه بوی عشق میداد. در آن اتاق میشد دید همه عظمت خانه را. درهایی رو به جلو. رو به پشت. به اطراف. چنتایی به بالا و یکی رو به حیاط. رو به رو به روی حوض آبی قصه ما. در این اتاق آیینه ای نیز بود که غبار آنرا نیز در نور دیده بود.
گذشت و گذشت تا که دست روزگار با دستانی ظریف و مهربان، کولون در را به صدا درآورد. تق تق کنان بر اسکلت در کوبیده شد و صداهایی که پژواک بود در همه خانه پیجید. آیینه لرزید و غبارش ریخت. باد وزید و غبار را رُفت. گرد و خاک را کنار زد. هوا در خانه دمیده شد به نام نامی الله. گویی ریه های خانه به کار افتادند. نفس نفس زنان، دم به دم هوا را میفشردند بر تن دیوارها و دهلیزها و ایوانها و پنجره ها و درهایی که همیشه بسته بود به یکبازه باز شدند. جانی تازه در خانه دمیده شد. خورشید دمیدن آغاز کرد و نور زرد رنگش بر کنگره خانه تابیدن گرفت. آبی آسمان تجلی پیدا کرد و شوری بی حد انزواهای خفقان آور و تاریک و تنگ خانه را در برگرفت. گویی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا خانه را گرد و غبار بروبند و پاک و طیب نمایند. خانه در رقص آمده بود. بیچاره گویی حق داشت. تاکنون اینگونه کسی تق تق کنان در نزده بود....ادامه دارد...
"حصار آسمان"