صدای پا که می رفتی از آن شب، خاطرم مانده
از آن شب جان من رفت و غمی که می برم مانده
خبر کوتاه بود از تو، نمی مانم، خیالی نیست
تو بد کردی ولی در من، خیالت محترم مانده
صدای پا که می رفتی از آن شب، خاطرم مانده
از آن شب جان من رفت و غمی که می برم مانده
خبر کوتاه بود از تو، نمی مانم، خیالی نیست
تو بد کردی ولی در من، خیالت محترم مانده
بی تو بام خانه ای بودم که ویران می شدم
ازدحام ناله ای بودم که گریان می شدم
بی تو همچون کوچه ی "اختر" میان کوچه ها
یادگار کاوه ای بودم که زندان می شدم
فردا که جمعه بیاید
باز قرار است همه چیز هجوم بیاورد
بر سرِ لحظه هایم
باز قرار است از همان صبح
یادم بیاید که چقدر همه چیز
نیست
این روزها
قرار است غروب که شد
باز این بغضِ لعنتی
قل قلک بدهد سکوت
بی وقفه ام را .. .
شاید هم معجزه ای شود
تا چشمانم رو به این همه شومی باز می شود
تو نشسته باشی
تماشایم کنی
و بگویی
صبحِ جمعه ات بخیر
جانم
"عادل دانتیسم"
تا کی طلب عشق کنم از دل سنگت ؟
سخت است دگر باور قلب و دل تنگت
دیریست که چشمم به سر را تو مانده
در دل به خدا غصهٔ جانکاه تو مانده
نمی دانم تو را امشب بِدِل مهمان کنم یا نه؟
همه درد و غم ِخود را به تو عنوان کنم یا نه؟
تمام ِنامه هایی که به تو دادم نخواندی را
من امشب از نگاه ِتو کنون پنهان کنم یا نه؟
ز چه گویم، زکجا؟ قصه دراز است هنوز
من و احساس تو که، مساله ساز است هنوز
من هواخواه تو هستم تو کمی عاشق من
آه آن عشق که آن، روح نواز است هنوز
گاهی وقتها دلت میخواهد
با یکی مهربان باشی،
دوستش بداری
و برایش چای بریزی!