حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۲ مطلب با موضوع «نویسندگان و اشخاص :: سید مهدی موسوی» ثبت شده است

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
باید قبول کرد که گندم مقصّر است

باید قبول کرد که گندم مقصّر است

این روزهــا  کـــــه آینه هم  فکــر ظاهر است
هرکس که گفته است خدا نیست کافراست

با  دیدن  قیافه  این  مردمان ِ خوب
باید قبول کرد که گندم مقصّر است

ادامه مطلب...
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۰ ۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۱۷ ق.ظ حصار آسمان
مثل دیوانه های زنجیری

مثل دیوانه های زنجیری

مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریه هایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که مفتم! اگرچه ارزانتر !!
راستی قیمت شما چند است؟!
 
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمی برد تا صبح
صبح، سردردِ لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زده اند
دوستانی خجالتی دارم!!
 
قصّه ی عشق من به آدم ها
قصّه ی موریانه و چوب است
زندگی می کنم به خاطر مرگ
دست هایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک... قهوه و سیگار...
راستی حال مادرت خوب است؟!
 
اوّل قصّه ات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا ته ِ قصّه دود خواهم شد
 
مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه می خواند
چه کسی گریه می کند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق می ماند؟!
هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!
هیچ کس واقعا ً نمی داند!!
 
دیدن ِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظار ِ مجوّز ِ یک شعر
دادن ِ گوسفند با قصّاب!
"آخر داستان چه خواهد شد؟!"
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!
 
مثل یک گرگ ِ زخم خورده شده
ردّ پای به جا گذاشته ات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشته ات!
از سرم دست برنمی دارند
خاطرات ِ خوش ِ نداشته ات
 
سهم من چیست غیر گریه و شعر
بین "یک روز خوب" و "بالأخره"!
تا خود ِ صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشت هایم به بالش ِ بی پر!
گریه زیر پتوی یک نفره....
 
با خودت حرف می زنی گاهی
مثل دیوانه ها بلند، بلند...
چونکه تنهاتر از خودت هستی
همه از چشم هات می ترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغض ها بگیر و بخند
 
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد!
هیچ کس واقعاً نمی داند
آخر داستان چه خواهد شد!
 
صبح تا عصر کار و کار و کار
لذت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریه ات با صدای خاموشی
غصّه ی آخرین خداحافظ
حسرت ِ اوّلین همآغوشی
 
از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریخته ای
مثل دیوانه های زنجیری
همه ی دلخوشیت یک چیز است:
اینکه پایان قصّه می میری...


"سید مهدی موسوی"

۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۱۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان