گاهی چشمه احساست میخشکد
و تو نمیدانی تا کجاها نابودی ریشه دوانده
گاهی غرق می شوی در دنیای تردیدها و سوالها و نشدن ها
احساس میکنی راه چاره ای نیست. فریادرسی نیست
اما یکدفعه نوری بیرون می زند
چشمه ای می جوشد
که سالهاست خشکیده

نسیم که شروع به وزیدن کند
در بیشه زار رازها
خوشه های گندم را خواهی دید
که سر تا به سر دشت
صدای خش خش خود را می افشانند
و گندمکاران را خواهی دید
که داس را بر شانه های خود گذاشته اند
پروانه ها خوشه ها را یکی پس از دیگری می بوسند
خورشید با وقار و تحسین خوشه های طلایی را می نگرد
و آسیابان پیر
که آسیاب کهنه اش را دوباره برپا میکند
و کودکان را که شبها خواب نان گرم و تازه را می بینند
و پرندگان که منتظر سخاوت دستان کشاورزانند
همه اینها را یک دانه گندم آغاز کرد
دانه ای که سرمای زمین و زمان را دید
و در دل خاک ها خوابید و نور بر سر و رویش نپاشید
دانه ای که هیچکس نمی دانست
تا این حد می تواند برکت داشته باشد
و گرما و شعر بیافریند
و اینهمه چشم را به خود خیره کند

خودخوری میکنی
خودت را از همه دور میکنی
احساس میکنی فراموش شده ای
درست در نقطه ای که فکرش را نمی کنی
یک در باز می شود که در خود هفتاد در دارد
نقطه روشنی که دیگر روشن نبود
و میپدانشتی که به فراموشی سپرده شده
و از نظرها دور و از افکار پنهانش میداشتی
یکدفعه گل می دهد
و نور از همه جای زندگیت بیرون می زند

اما امان!
امان از تردید های خفته در پستوی نمناک دهلیزها
امان از موج های سهمگینِ بر هم زننده خواب ها
امان از واژگونی لحظه های دلهره آور در بطن خاطرات
که همه چیز را می بلعد
و همه دشت را به سکوتی خوفناک فرا میخواند
آری اینگونه نور را به تاریکی فرامیخواند
و از دل روشنایی ها موج های تاریک را می نوشد
و عشق را یارای مقابله نیست...
آی عشق... آی عشق...
چه غریب و غمناکی ای عشق

سخن بگو
با من از دردها سخن بگو
با من از راز مگو سخن بگو
اگر چشمه ها می خشکند و اگر ابرها گریه ای ندارند
اگر جویبارها از حرکت می ایستند و اگر کوه ها می لرزند
اگر آنچه که در دل داری را در سفره دستانم بنشانی
عهد می بندم به جای چشمه ها بجوشم
به جای ابرها بگریم
به جای جویبارها جاری شوم
به جای کوه ها سر به فلک رسانم
و آوازه ی دوستت دارم را آنقدر به پژواک دشت ها رسانم
که دردهایت خجل شوند
و دست هایت گرم و تنور دلت روشن شود
و نور به عمق عشق برسد
و جهان در تلالو این گوهر نایاب دوباره آغاز شود

و سخن
تنها دریچه قلب توست به روی من



#حصار_آسمان
29 مهرماه 1402



پی نوشت اول: زندگی سرد بود اما عشق
                      می توانست کارگر باشد
                      می توان قطب را جهنم کرد
                      پای دل در میان اگر باشد!

پی نوشت دوم: بخش جدیدی به وبلاگ اضافه شده که از منوی بالا در دسترس خواهد بود. بخش گالری تصاویر که در برگیرنده تمام تصاویر طراحی شده توسط بنده طی این سالها بوده.