حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۵۰ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
عالم برزخ که می گویند همین حال من است

عالم برزخ که می گویند همین حال من است

عالم برزخ که می گویند همین حال من است
من تو را پس می زنم اما دلم می خواهدت
#ساراشکوهی
 
من می روم، "تو" باز می آیی، مسیر ِما
با هم موازی است؛ ولیڪن مماس نه
پیچیده روزگار ِ "تو"، از دور واضح است
از عشق خسته می شوے اما خلاص نه
#کاظم_بهمنی
 
هر زمانی ڪه بخواهم به "تو" دل میبندم
مگر این قصه به جز من به ڪسی مربوط است؟!
#سیدمصطفی_ساداتی
 
عشق را پس زدی ای دوست ولی پیش خدا
هر که از عشق مبرا بشود، متهم است!
#سید_تقی_سیدی

۲۷ تیر ۹۶ ، ۱۱:۰۰ ۲۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۲ ق.ظ حصار آسمان
این خاطره جان میدهد برای ذوق مرگ شدن!

این خاطره جان میدهد برای ذوق مرگ شدن!

من که کاری به کار کسی نداشتم !
انتهای خیابان پاییـز
نشسته بودم
شعرم را مینوشتم
از راه که رسیدی ..
اصلا مشخص بود
با قصد و ‌غرض آمده‌ای
حالا خوب شد؟
عاشقت شدم …
راحت شدی …؟

 

چیز زیادی از او نمیخواستم
گفتم همین قدر بمان که یک خاطره ی کوچک بسازیم،
بعد برو...
عجله داشت انگار!
ساعتش را نگاهی کرد و گفت...
خب،
بگو خاطره ات را ،تا بسازیمش!
گفتم زیاد وقتت را نمیگیرم
همین قدر کنارم بمانی
که عصر یک پنجشنبه ی سرد پاییزی
همین طور که برایت انار دانه میکنم و دیکته ی دخترمان باران را میگویم!
صدا بزنم...
راستی عیال!
نظرت چیست فردا آش رشته بپزیم!
با پیاز داغ و کشک فراوان!
همان طور که ناخن هایت را فوت میکنی
تا لاک هایش خشک شود بگویی
تا آشپزش که باشد؟
میگویم
یک آش تو با آن چشمها پختی برایمان
با دو،سه متر روغن رویش!
که سالهاست میخوریم و...
به به!
به به!
این یکی آش با من!
خندید،ساعتش را نگاه کرد و گفت...
تمام شد؟
گفتم...
بله!
فقط...
میشود این جای خاطره که رسیدی
همزمان با فوت کردن ناخن، یک چشمک هم بزنی؟
گفت چرا...
گفتم نمیدانی اما...
این خاطره جان میدهد برای ذوق مرگ شدن!

۲۷ تیر ۹۶ ، ۰۲:۲۲ ۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۹ ب.ظ حصار آسمان
بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست

بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست

ما گنهکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی است
آری، اما آن که آدم هست و عاشق نیست، کیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است
بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی عشق اگر باشد، هبوطی دائم است
آن که عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است
می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب
بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟ چیست؟

#قیصر_امین_پور

۲۶ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۹ ۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان

«دوری» و «زنده به گوری» به هم آمیخته‌اند

آنچه از عقل کِشیدم دو عدد دندان بود
چند چیز است که باید سر ِ دل هم بِکِشم
دورم و دورم از آن ساز و صدای نَفَسَت
که برقصم وسط ِ خانه و کِل هم بکشم
پس طبیعی‌ست که شب ها بنشینم یک جا
یاد تو باشم و سیگارِ کَمِل هم بکشم
 
دل من خوش به همین بسته‌ی آبی رنگ است!
 
مثل شومینه‌ی برقی وسط ِ فصلی سرد
شعله را در بغل ِ چوب نگه داشته‌ای
آن گلی را که برایت شب عقد آوردم
گرچه خشکیده ولی خوب نگه داشته‌ای
روی هر طاقچه و توی هرآنچه کُمُد است
آن همه شیشه‌ی مشروب نگه داشته‌ای!
 
من در آن خانه فقط جنس ِ اضافی بودم؟
 
دورم و دورم از آن شب که مرا خوابی بود
در سرم بین دو افراطی ِ عاشق جنگ است
آه ای فکر ِ عزیزم ! برو و صبح بیا
وقت با حوصله و دل همه با هم تنگ است!
پس طبیعی‌ست که شب ها بنشینم یک جا
دلِ من خوش به همین بسته‌ی آبی رنگ است
 
هرچه من را به تو نزدیک کند دلخوشی است
 
آن نبودم که نَگُنجم به دل و حوصله ات
گرچه من شیفته‌ی فلسفه بافی بودم
آن نبودم که نباشم ... که نخواهم باشم
فکر کردم که به اندازه‌ی کافی بودم
هرچه را داشته‌ای خوب نگه داشته‌ای
من در آن خانه فقط جنس اضافی بودم؟
  
که سپردی به خدا کار نگهداری را
 
«دوری» و «زنده به گوری» به هم آمیخته‌اند
بعد تو زندگی من همه‌اش خودکُشی است
دل سپردن به غزل های غم انگیز ِ صفاست
گوش دادن به صدای نَفَس ِ چاوشی است
دلخوشم بعد وَفاتم به تو نزدیک‌ترم
هرچه من را به تو نزدیک کُند دلخوشی ‌است...
 
بعد از این‌ خانه ی تو خانه ی ارواح ِ من است ...

 

#یاسر_قنبرلو

۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان

این کار که من میکنم آینده ندارد...

 باید که به حال من دیوانه بگریند
از دست تو دیوانه شدن خنده ندارد

 

دل باختن و سوختن و شعر سرودن
این کار که من میکنم آینده ندارد...
 
باد آمد و من خاطرم از زلف تو جمع است
معشوقه ی من زلف پراکنده ندارد!
 
#سعید_پورطهماسبی

۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۷:۰۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان

که از دل آخرین حبّی که بیرون می شود، جاه است

به تعداد نفوسِ خَلق اگر سوی خدا راه است
همان قدر انتخاب راه دشوار است و دلخواه است

قلندرها و درویشان و حق گویان و عیّاران!
من از راهی خبر دارم که ذکرش قل هو الله است

ندارم آرزویی جز مقام عشق ورزیدن
که از دل آخرین حبّی که بیرون می شود، جاه است

خدایا عشق ما را می کشد یا زنده می سازد؟
هوای وصل، هر دم چون نفس، جانبخش و جانکاه است

سکوتی سایه افکنده است همچون ابر بر صحرا
شب آرام است و نخلستان پر از تنهایی ماه است؛

کسی با چاه راز رنج خود را باز می گوید
چه تسبیحی ست… این آه است، این آه است، این آه است…

نمی خوانم خدایش گرچه از اوصاف او پیداست
که هم بر عیب ستّار است، هم بر غیب آگاه است

به سویش بس که مردم چون گدا دست طلب دارند
جوانمردان بسیاری گمان دارند او شاه است

به «سلطان جهان»، «شاه عرب» گفتند و عیبی نیست
به هر تقدیر دست لفظ، از توصیف کوتاه است…

#فاضل_نظری

۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
حصار آسمان

اگر مقصود تو عشق است، پس آرام باش ای دل

نمی رنجم اگر کاخ مرا ویرانه می خواهد
که راه عشق، آری طاقت مردانه می خواهد

 

کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد عاشق را
پرنده در قفس هم باشد آب و دانه می خواهد !

 

چه حسن اتفاقی ! اشتراک ما پریشانی ست
که هم موی تو هم بغض من آری، شانه می خواهد

 

تحمل کردن هجر تو را یک استکان بس نیست
تسلی دادن این فاجعه میخانه می خواهد

 

اگر مقصود تو عشق است، پس آرام باش ای دل
چه فرقی می کند می خواهدم او یا نمی خواهد؟

 

#سجاد_رشیدی_پور

۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۵:۰۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان