حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۵۰ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۴۴ ب.ظ حصار آسمان
هوای مملکتِ عاشقان سیاسی نیست

هوای مملکتِ عاشقان سیاسی نیست

رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم‌ها قیاسی نیست

 

خدا کسی‌ست که باید به دیدنش برویم
خدا کسی که از آن سخت می‌هراسی نیست

 

فقط به فکرِ خودت باش، ای دلِ عاشق
که خودشناسیِ تو جز خداشناسی نیست

 

به عیب‌پوشی و بخشایشِ خدا سوگند
خطانکردنِ ما غیرِ ناسپاسی نیست

 

دل از سیاستِ اهلِ ریا بکن، خود باش
هوای مملکتِ عاشقان سیاسی نیست

 

#فاضل_نظری

۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۳:۴۴ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۱ ب.ظ حصار آسمان
ره کجا… ؟ منزل کجا… ؟ مقصود چیست؟

ره کجا… ؟ منزل کجا… ؟ مقصود چیست؟

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام
گوئیا «او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
 
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم
 
همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
 
ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آنرا را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام
 
می روم … اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا… ؟ منزل کجا… ؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
  
«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
 
آه… آری… این منم… اما چه سود
«او» که در من بود دیگر نیست، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
«او» که در من بود آخر کیست، کیست؟
 
#فروغ_فرخزاد
از مجموعه: #دیوار

 

  • پی نوشت 1:

    در من
    دیوانه ای جا مانده
    که دست از
    دوست داشتنت بر نمی‌دارد!
    با تو قدم می‌زند
    حرف می‌زند
    می‌خندد
    شعر می‌خواند
    قهوه می‌خورد
    فقط نمی‌تواند
    در آغوش بگیردت ...
    به گمانم
    همین بی آغوشی
    او را
    خواهد کشت ...

    #مریم_قهرمانلو

  • پی نوشت 2:

    شعر و
    بغض و
    اشک
    کفافِ رفتنت را نمی دهند
    باید
    سرِ فرصت
    برایت
    بمیرم ...

    #مریم_قهرمانلو

  • پی نوشت 3:

    کاش
    یکی پیدا شود
    به پاهایت
    آمدن را یاد بدهد...

    #مریم_قهرمانلو

۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۵:۵۱ ۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۳۵ ب.ظ حصار آسمان
عظمت خود را دریابید

عظمت خود را دریابید

 وقتی در سال 1976 کرسی تدریس دانشگاه را رها کردم و از تمام امتیازات و مزایای آن گذشتم و به کار فعلی ام پرداختم، تقریبا تمام دوستان و آشنایان مرا دیوانه خواندند. اما من به حرف هیچ یک از آنان گوش ندادم و فقط به ندای باطنم توجه کردم و وارد کاری شدم که به آن عشق می ورزیدم. در نتیجه در همان سال اول، درآمدم از مجموع درآمد سی و پنج سال گذشته ام بیشتر شد.علت این موفقیت شانس و اقبال نبود، فرصت های تازه ای هم به دست نیاورده بودم، بلکه دریافته بودم که اگر انسان با اطمینان در جهت تحقق آرزوها و رویاهایش گام بردارد، موفقیت به اشکال مختلف او را دنبال خواهد کرد و امکانات لازم را فراهم خواهد آورد. هدفتان را با مشورت ندای باطن تعیین کنید و بگذارید تا تصویر آن بر پهنه ضمیر باطنتان نقش بندد. آنگاه شاهد خواهید بود که ناخوداگاه در جهت آرزوهایتان کشیده می شوید. در این حال یک تصویر ذهنی، مانند تجربهای که حاصل یک کار انجام شده است، در مغز ذخیره می شود و در نتیجه شما فقط به فرصت می نگرید و با تلاش میتوانید آن را به منصه عمل در آورید. به علاوه دیگر چشم به راه دسترسی به اهداف خود نیستید زیرا هدف همان اعمالی است که انجام می دهید.

 

#عظمت_خود_را_دریابید
#دکتر_وین_دایر 

۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۳:۳۵ ۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۰ ب.ظ حصار آسمان
در کنار کسی که نیست زندگی میکنم ...

در کنار کسی که نیست زندگی میکنم ...

دست‌هایم را دور خودم حلقه زدم، حس می‌کردم بعد از مدت‌ها خودم را می‌بینم. سرد بودم، خیلی سرد. انگار سال‌ها کسی از من بیرون رفته باشد.
مادربزرگ همیشه می‌گفت: «ناشکر نباش، ممکن بود اتفاق بدتری بیفتد».
راست می‌گفت. از این بدتر هم می‌توانست اتفاق بیفتد. مثلا اینکه هیچوقت نمی‌آمدی. مثلا اینکه هرگز نمی‌دیدمت. مثلا اینکه حتی یک‌بارهم اسمم را صدا نمی‌زدی. من باید آدم خوشبختی بوده باشم که توانستم با تو قدم زدن را تجربه کنم.
که روزها به تو فکر کردم، که زمانی به من فکر می‌کردی.
نمی‌دانم آدم‌ها دقیقا از چه لحظه‌ای با هم غریبه می‌شوند، نمی‌دانم دقیقا از چه روزی دیگر نگران هم نیستند، اما تو هرچقدر هم که دورتر بروی، هرچقدر هم که نباشی، نمی‌توانی از خاطراتم گم بشوی. من می‌دانم و تو، حالا که می‌روی، دیگر هیچ‌کس نمی‌فهمد که زمانی من، پیدای پنهان در نوشته‌هایت بودم.. بودم!؟
 
«یک روز باید دست خودت را بگیری، آرزوهایت را کنار بگذاری و سال‌ها در کنار کسی که نیست زندگی کنی»

 

#پویا_جمشیدی

 

  • پی نوشت1:

    تنهایی؛
    تنهاترین بلای بودن نیست!
    چیزهای بدتری هم هست مثل دیر آمدن! دیر آمدن!

    #چارلز_بوکفسکی

  • پی نوشت 2:

    نمیخواهد به خاطر من به کل دنیا پشت کنی!
    همین که با آمدنت، به بدترین کابوس زندگی ام تبدیل نشوی، کافیست!

    #ناشناس

  • پی نوشت 3:

    در به در، بی خانمان باش، بهتر است از آنکه روزی
    خانه باشد، سقف باشد، گم کنی همخانه را

    #باقر_دیلمی

  • پی نوشت 4:

    رسول این زمان منم! گواه من، همین که من
    به هر چه دست می زنم بدل به هیچ می شود

    #یاسر_قنبرلو

۰۶ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۰ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۴ ب.ظ حصار آسمان
دل به دریای هر چه باداباد

دل به دریای هر چه باداباد

چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

 

زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی و رودررو
زیر صورت، هزارها صورت
خسته از چهره های تودرتو

 

بی گناه از شکنجه ها زخمی
پشتِ هم اتهام ها خوردن
هق هق از درد و اَلکَن از گفتن
انتهای کلام را خوردن

 

غرقه در موج های پیش آمد
گوشه گوش های دور از من
پشت سکان خدا نشست اما
باز هم ناخدا پرستیدن

 

دل به دریای هر چه باداباد
قایقم را به بادها دادم
ناگزیر از گریز از ماندن
توی شیب مسیر افتادم

 

بادبان پاره ، عرشه بی سکان
قایقم رفت و قبل ساحل مُرد
پیکرش داشت وقت جان کندن
روی گِل ها تلوتلو می خورد

 

دستم از هرچه هست کوتاهست
از جهان قایقی به گِل دارم
بشنو ای شاهِ گوش ماهی ها
دل اگر نیست ، درد و دل دارم

 

چشم وا کردم از تو بنویسم
لایِ در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

 

با زبان ، با نگاه ، با رفتن
زخم جز زخم های کاری نیست
پای اگر بود، پای رفتن بود
دست اگر هست، دست یاری نیست

 

آسمان هیچِ سربلندی بود
از صعودی که نیست افتادم
لااقل با تو بال وا کردم
زندگی را اگر هدر دادم

 

این منم مردِ تا همین دیروز
مردِ پابند آرزوهایت
مردِ یک عمر عاشقی کردن
لابلای بلند موهایت

 

خاطرت هست روزگارم را ؟
جایگاه مقدسی بودم
وزن یک عشق روی دوشم بود
من برای خودم کسی بودم

 

من برای خودم کسی هستم
دور و بر خورده عشق هم کم نیست
آن که دل از تو برد ، هرکس هست
بندِ انگشت کوچکم هم نیست

 

می شد از خود بگیرمت اما
زورِ بازو به دستم هایم نیست
می شد از رفتنت گذشت اما
جان در اندازه های پایم نیست

 

زندگی سرد بود ... اما عشق
می توانست کارگر باشد
می توان قطب را جهنم کرد
پای دل در میان اگر باشد 

 

خواب دیدم که شعر و شاعر را
هر دو در عذاب می خواهی
از تعابیر خواب ها پیداست
خانه ام را خراب می خواهی

 

دیگر ای داغِ دل چه می خواهی
از چُنین مرد زیر آواری
رد شو از این درخت افتاده
می توانی که دست برداری

 

گفته بودی همیشه خواهی ماند
سنگ بارید ، شیشه خواهی ماند

 

گفته بودی دچار باید بود
مردِ این روزگار باید بود

 

گفته بودی ... ولی نشد انگار
دست از این کودکانه ها بردار

 

گفته بودم نفاق می افتد
اتفاق ، اتفاق می افتد

 

گفته بودم شکست خواهم خورد
از تو هم ضرب شست خواهم خورد

 

گفته بودم در اوج ویرانی
از من و خانه روبگردانی

 

هرچه بود و نبود خواهد مُرد
مَرد این قصه زود خواهد مُرد

 

ماجرا زخم و داستان ها درد
نازنین ! پیچ قصه را برگرد

 

نازنین قصه ها خطر دارند
نقش ها نقشه زیر سر دارند

 

نازنین راه و چاه را گفتم
آخر اشتباه را گفتم

 

گفتم اما عقب عقب رفتی
شب شنیدی و نیمه شب رفتی

 

دیدی آخر نفاق هم افتاد ؟
اتفاق از اتاق هم افتاد !

 

از اتاقی که باز تنها ماند
پر کشیدی و لای در وا ماند

 

چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

 

در اتاقی که پیش از این ها
در سرت فکر و ذکر رفتن داشت
در اتاقی که روی کاشی هاش
پشت پاهات آرزو می کاشت

 

لای دیوارها چروکیدم
در نمائی که تنگ تر می شد
هر چه این دوربین جلو می رفت
مرگ من هم قشنگ تر می شد

 

نقش یک مَرد مُرده در فالت
توی فنجان مانده در میزم
خط بکش دور مرد دیگر را
قهوه ات را دوباره می ریزم

 

دردسرهای ما تفاوت داشت
من سرم گرمِ پای بستن بود
نقشه ها می کشید چشمانت
چشم ها چشم دل شکستن بود

 

غوطه ور در سیاه شب بودم
صبح فردای آنچه را دیدن
در خیالم نرفته برمی گشت
هم تو را هم مرا نبخشیدن

 

جای پاهای خیس از حمام
تا اتاقی که رفتنت را رفت
یک قدم مانده بود تا برگرد
یک قدم مانده تا تنت را ... رفت

 

چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

 

رفته ای کوله پشتی ات هم نیست
رفتی اما اتاق پابرجاست
گیرم از یاد هردومان هم رفت
خاطرات چراغ پابرجاست

 

لای در باز و سوز می آمد
قلبم آتشفشانی از غم بود
عُقده ها حس و حال طغیان داشت
کنج پاگرد یک تبر هم بود

 

زیر پلکم تگرگ باران بود
در اتاقم هوا که ابری شد
رو به آیینه حرص ها خوردم
کینه ام سینه ستبری شد

 

رو به برفی سپید می رفتم
ردِ پاهات رو به خون می رفت
مثل گرگی که بوی آهو را
عطر موهات تا جنون می رفت

 

تا نگاهی به پشت سر کردم
پشت هر جای پا درختی بود
این درختان هویتم بودند
من ؟ تبر ؟ انتخاب سختی بود ...

 

ترسم از مرگ بیشتر می شد
تا تبر روی دوش چرخاندم
هر درختی که ضربه ای می خورد
زیرِ آوارِ درد می ماندم

 

توی هر برگ ، هم تو هم من بود
ساقه ها ساقِ پای ما بودند
آن تبر حکم قتل ما را داشت
این درختان به جای ما بودند

  

قسمتی از شعر بلند #اتاق
#علیرضا_آذر

۰۶ تیر ۹۶ ، ۱۴:۴۴ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۲ ب.ظ حصار آسمان
شاید لازم باشد که چند باره بشکنی!

شاید لازم باشد که چند باره بشکنی!

شاید باید یکبار هم که شده این حس را تجربه کنی؛
اینکه برای کسی که برایت مهم است مهم نباشی !
قطعا اول باور نمی کنی؛ به دنبال دلایلی میگردی که اثبات کنی برایش مهم هستی!
وقتی برای قانع کردن خودت چیز خاصی پیدا نمی کنی یک تلخی ناجور پس زمینه لحظه هایت میشود و بعد از آن تقلایی بیهوده!
تقلاهای بیهوده هم که به جایی نرسید دچار عدم اعتماد به نفس میشوی. با خودت میگویی من زشتم، من کمم!
و فکر می کنی لابد پای از ما بهترانی وسط است.
این موقع ها دیگران هر چقدر هم که به گوشت بخوانند تو بهترینی و لایق بهترین ها؛ تو فقط شنونده کلیشه ای ترین جمله دنیایی!
میدانی این داستان از یک آدم به آدم دیگر ادامه دار میشود!
روزی میرسد که می بینی انگار برای هیچکس مهم نیستی!
می شکنی و شاید لازم باشد که چند باره بشکنی! آنقدر بشکنی تا بالاخره روزی از تکه های شکسته ات هویتی شکل بگیرد و همان لحظه یکی دیگر می آید!
اما تو دیگر نمیتوانی خوب باشی! عاشق باشی! دیگر نمیتوانی شاد باشی! هرجا که میروی یاد خاطرات گذشته ته مانده روحت را هورت می کشند!

  • پی نوشت1:
    من چاهی را تعلیم کرده ام
    که به آبی نمی رسد، ولی
    چه تاریکی زیبایی ...!

    #بیژن_الهی

 

  • پی نوشت2:
    آخرین پرنده را هم آزاد کرده ام
    اما هنوز غمگینم
    چیزی در این قفسِ خالی هست؛
    که آزاد نمی شود!

    #گروس_عبدالملکیان

 

خ نوشت:

می گویند "گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است!"
ولیک ...
من هزاران هزار دوره دعا را به سر رسانده ام
و هر غروب با دستانی خالی از "تو"
هم شرمنده عشق گشتم و
هم شرمنده دل!
شاید اگر به جای تو، مرگ را طلب میکردم
خیلی پیش تر از اینها درخواستم اجابت شده بود!
چرا که حداقل میدانم، این دیگر حق است ...
تنها حقی که دیگران نمیخورند!
من دیگر درست نمیشوم عزیز ...
قلب من در یکی از شب های پیش از این، دچار شده
لطفی بکن
در حقم دعای مرگ کن
تا هم تو راحت شوی و هم من!
بیمار نیستم، بیچاره ام ...
دردمند نیستم. من خودِ دردم !


"حصار آسمان"

۰۵ تیر ۹۶ ، ۲۲:۰۲ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۲ ب.ظ حصار آسمان
بغض یعنی ...

بغض یعنی ...

#بغض ؛
تنها کتابی است که
سنگین ترین جملات را در آن نگاشته اند
اما نباید آنرا گشود!
باید آنرا فهمید، بدون ورق زدن!
آن هنگام که هیچ کلامی ؛
#هیچ کلامی قادر به توصیف آنچه در جریان است، نیست!

 

#بغض ؛
سنگ است!
سنگی که باید تراشید
تا از پی خطوط آن ،نقش درد را پیدا کرد

 

#بغض ؛
یعنی پر از حرفم
اما هر چه می گردم
هیچ چیزی برای گفتن نیست ...

 

#بغض ؛
نخ درونِ شمع است
می سوزاند بی هیچ صدایی ...

 

#بغض ؛
یعنی برای ادای کلماتم
نیاز به دستی دارم روی شانه هایم

 

#بغض ؛
دردیست فراتر از گفتن
آن هنگام که کلمات قالب تهی میکنند!
له می شوند زیر بار این همه درد
در گلو می شکنند و دیگر بالا نمی آیند

 

#بغض ؛
یعنی کلماتی که بی حضور تو
لب از لب نمی گشایند!
 

#بغض؛
یعنی تکرار مکررات
یعنی حرف های هست برای گفتن
اما گوشی نیست برای شنیدن!

 

#بغض؛
یعنی همین حس سنگین سکوت ...

 

۰۴ تیر ۹۶ ، ۲۳:۳۲ ۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
حصار آسمان