حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد و دل» ثبت شده است

يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید

بهتر آن است که این قصه فراموش کنید

من نگویم، که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید

عاشقان را بگذارید بنالند، همه
مصلحت نیست، که این زمزمه خاموش کنید

خون دل بود نصیبم، به سر تربت من
لاله افشان به طرب آمده، می نوش کنید

بعد من ، سوگ مگیرید، نیرزد به خدا!
بهر هر زرد رخی، خویش سیه پوش کنید!

خط بطلان به سر نامه ی هستی بکشید
پاره این لوح سبک پایه ی مخدوش کنید

سخن سوختگان طرح جنون می ریزد
عاقلان، گفته ی عشاق فراموش کنید

"رحیم معینی کرمانشاهی"
 
باز نشر شد

۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۹ ب.ظ حصار آسمان
درد و دل کردن، مثل جار زدن نقطه ضعفه

درد و دل کردن، مثل جار زدن نقطه ضعفه

توی زندگی، آدما با خیلیا حرف می‌زنن، اما با همشون درد و دل نمی‌کن.
درد و دل کردن، مثل جار زدن نقطه ضعفه. عین این می‌مونه که خودت رو در برابر یکی دیگه خلع سلاح کنی. حالا دیگه آدم بی‌دفاع با یه تلنگر زمین می‌خوره.
واقعیت اینه که همه‌ی حرفا رو نباید گفت، همه‌ی اشکا رو نباید ریخت، اما کسی که تا پای درد و دل کردن می‌ره، یعنی دیگه چیزی واسه‌ی از دست دادن نداره.
 
سخته یه روز، مو به موی خودت رو واسه یه نفر وا کنی، بعد همون یه نفر، کنار بشینه و آب شدنت رو تماشا کنه.

 

#پویا_جمشیدی
#دلتنگی‌های_احمقانه

  • پی نوشت 1: 

    در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست
    مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان
    #فاضل_نظری

  • پی نوشت 2: 
    از انتظار خسته ام
    یا زودتر بیا
    یا به کلیساییان بگو
    ناقوس بزنند که دروغی بیش نبوده ای و
    نجات دهنده در گور خفته است ...
    #رضا_کاظمی

۲۳ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۹ ۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۴ ب.ظ حصار آسمان
دل به دریای هر چه باداباد

دل به دریای هر چه باداباد

چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

 

زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی و رودررو
زیر صورت، هزارها صورت
خسته از چهره های تودرتو

 

بی گناه از شکنجه ها زخمی
پشتِ هم اتهام ها خوردن
هق هق از درد و اَلکَن از گفتن
انتهای کلام را خوردن

 

غرقه در موج های پیش آمد
گوشه گوش های دور از من
پشت سکان خدا نشست اما
باز هم ناخدا پرستیدن

 

دل به دریای هر چه باداباد
قایقم را به بادها دادم
ناگزیر از گریز از ماندن
توی شیب مسیر افتادم

 

بادبان پاره ، عرشه بی سکان
قایقم رفت و قبل ساحل مُرد
پیکرش داشت وقت جان کندن
روی گِل ها تلوتلو می خورد

 

دستم از هرچه هست کوتاهست
از جهان قایقی به گِل دارم
بشنو ای شاهِ گوش ماهی ها
دل اگر نیست ، درد و دل دارم

 

چشم وا کردم از تو بنویسم
لایِ در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

 

با زبان ، با نگاه ، با رفتن
زخم جز زخم های کاری نیست
پای اگر بود، پای رفتن بود
دست اگر هست، دست یاری نیست

 

آسمان هیچِ سربلندی بود
از صعودی که نیست افتادم
لااقل با تو بال وا کردم
زندگی را اگر هدر دادم

 

این منم مردِ تا همین دیروز
مردِ پابند آرزوهایت
مردِ یک عمر عاشقی کردن
لابلای بلند موهایت

 

خاطرت هست روزگارم را ؟
جایگاه مقدسی بودم
وزن یک عشق روی دوشم بود
من برای خودم کسی بودم

 

من برای خودم کسی هستم
دور و بر خورده عشق هم کم نیست
آن که دل از تو برد ، هرکس هست
بندِ انگشت کوچکم هم نیست

 

می شد از خود بگیرمت اما
زورِ بازو به دستم هایم نیست
می شد از رفتنت گذشت اما
جان در اندازه های پایم نیست

 

زندگی سرد بود ... اما عشق
می توانست کارگر باشد
می توان قطب را جهنم کرد
پای دل در میان اگر باشد 

 

خواب دیدم که شعر و شاعر را
هر دو در عذاب می خواهی
از تعابیر خواب ها پیداست
خانه ام را خراب می خواهی

 

دیگر ای داغِ دل چه می خواهی
از چُنین مرد زیر آواری
رد شو از این درخت افتاده
می توانی که دست برداری

 

گفته بودی همیشه خواهی ماند
سنگ بارید ، شیشه خواهی ماند

 

گفته بودی دچار باید بود
مردِ این روزگار باید بود

 

گفته بودی ... ولی نشد انگار
دست از این کودکانه ها بردار

 

گفته بودم نفاق می افتد
اتفاق ، اتفاق می افتد

 

گفته بودم شکست خواهم خورد
از تو هم ضرب شست خواهم خورد

 

گفته بودم در اوج ویرانی
از من و خانه روبگردانی

 

هرچه بود و نبود خواهد مُرد
مَرد این قصه زود خواهد مُرد

 

ماجرا زخم و داستان ها درد
نازنین ! پیچ قصه را برگرد

 

نازنین قصه ها خطر دارند
نقش ها نقشه زیر سر دارند

 

نازنین راه و چاه را گفتم
آخر اشتباه را گفتم

 

گفتم اما عقب عقب رفتی
شب شنیدی و نیمه شب رفتی

 

دیدی آخر نفاق هم افتاد ؟
اتفاق از اتاق هم افتاد !

 

از اتاقی که باز تنها ماند
پر کشیدی و لای در وا ماند

 

چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

 

در اتاقی که پیش از این ها
در سرت فکر و ذکر رفتن داشت
در اتاقی که روی کاشی هاش
پشت پاهات آرزو می کاشت

 

لای دیوارها چروکیدم
در نمائی که تنگ تر می شد
هر چه این دوربین جلو می رفت
مرگ من هم قشنگ تر می شد

 

نقش یک مَرد مُرده در فالت
توی فنجان مانده در میزم
خط بکش دور مرد دیگر را
قهوه ات را دوباره می ریزم

 

دردسرهای ما تفاوت داشت
من سرم گرمِ پای بستن بود
نقشه ها می کشید چشمانت
چشم ها چشم دل شکستن بود

 

غوطه ور در سیاه شب بودم
صبح فردای آنچه را دیدن
در خیالم نرفته برمی گشت
هم تو را هم مرا نبخشیدن

 

جای پاهای خیس از حمام
تا اتاقی که رفتنت را رفت
یک قدم مانده بود تا برگرد
یک قدم مانده تا تنت را ... رفت

 

چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

 

رفته ای کوله پشتی ات هم نیست
رفتی اما اتاق پابرجاست
گیرم از یاد هردومان هم رفت
خاطرات چراغ پابرجاست

 

لای در باز و سوز می آمد
قلبم آتشفشانی از غم بود
عُقده ها حس و حال طغیان داشت
کنج پاگرد یک تبر هم بود

 

زیر پلکم تگرگ باران بود
در اتاقم هوا که ابری شد
رو به آیینه حرص ها خوردم
کینه ام سینه ستبری شد

 

رو به برفی سپید می رفتم
ردِ پاهات رو به خون می رفت
مثل گرگی که بوی آهو را
عطر موهات تا جنون می رفت

 

تا نگاهی به پشت سر کردم
پشت هر جای پا درختی بود
این درختان هویتم بودند
من ؟ تبر ؟ انتخاب سختی بود ...

 

ترسم از مرگ بیشتر می شد
تا تبر روی دوش چرخاندم
هر درختی که ضربه ای می خورد
زیرِ آوارِ درد می ماندم

 

توی هر برگ ، هم تو هم من بود
ساقه ها ساقِ پای ما بودند
آن تبر حکم قتل ما را داشت
این درختان به جای ما بودند

  

قسمتی از شعر بلند #اتاق
#علیرضا_آذر

۰۶ تیر ۹۶ ، ۱۴:۴۴ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت 

کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد
بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی
بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

درد یعنی بروی، دردسرش کم بشود
بشوی عابر آواره ی افکار خودت

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت

"علی صفری"

۲۳ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۰۰ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود

رنج فراق هست و امید وصال نیست
این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار دردودل کنم و دردسر شود

ای زخم دلخراش، لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

موسیقی سکوت، صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود


"فاضل نظری"

  • توضیح تصویر: گردش ستارگان به دور ستاره قطبی از دید ناظر زمینی! این تصویر توسط دوربین های مخصوص تهیه شده است.
۱۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۰ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۰ ب.ظ حصار آسمان
طلوع این غروب را چگونه جستجو کنم

طلوع این غروب را چگونه جستجو کنم

غزل بهانه میشود, که با تو گفتگو کنم
و دردهای سینه را, در این سروده رو کنم

شکایتی ندارم و, گلایه هم نمیکنم
گلایه از تو یا خودم, زمانه یا از او کنم؟!

نمانده راه و چاره ایی, برای دردهای من
بغیر از این که بغض را, شکسته در گلو کنم

هنوز آرزو بدل, نمانده ای و مانده ام
نگو که بی تو مرگ را, دوباره آرزو کنم

ادامه مطلب...
۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن
آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن

درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟
ای در جهان غریب! به چاهی بسنده کن

ادامه مطلب...
۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۰۰ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان