حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دغدغه» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
قبل تر ها چهره ها هویت داشت

قبل تر ها چهره ها هویت داشت

آن روزها که بوتاکس حالت چشم هایمان را عوض نکرده بود
و عمل های جراحی گونه هایمان را برجسته و بینی هایمان را کوچک،
و لب هایمان با ژل های موقتی پف نمی کرد
آن روزها که ابرو و مژه و ناخن و سینه و موی مصنوعی نداشتیم؛
آدم های آرام تری بودیم
وسواس زیباتر شدن نداشتیم
خودمان بودیم
و چشم هایمان وقتی زن زیبایی می دید سرشار از تحسین می شد نه تعجب ...
آن روزها مردهایمان نه دغدغه بزرگ کردن عضله داشتند نه ابرو برمیداشتند نه گوشواره می انداختند نه عمل های زیبایی می کردند
اما پای قول و قرارهاشان محکم تر می ایستادند
چشم شان به اینهمه زیبایی های مصنوعی زنان عادت نداشت
سلیقه هاشان هم فرق داشت و تو آنقدر در مقابل اشتیاق نگاه مرد کنار دستی ات به صورت و بدن مصنوعی زن دیگر احساس حقارت نمی کردی...
مردهایی که از دیدن این تغییرات در خانم های دیگر لذت می برند اما آن را برای همسر خود نمی خواهند...
قبل تر ها چهره ها هویت داشت
و هر چهره منحصر به همان فرد بود ولی حالا زن ها و مردها شبیه زیاد دارند در اجتماع....
کاری نمی شود کرد موجی راه افتاده و خیلی ها دارند سوار این موج زیباتر و جذاب تر می شوند....
مخالف عمل های زیبایی نیستم اما
هر جور فکر می کنم قبلتر ها از خودمان راضی تر بودیم انگار
این روزها وسواس بیش از حد پیدا کرده ایم به ظاهرمان
هر چه تلاش می کنیم باز در ظاهرمان یک نقطه ای هست که به نظرمان ناجور است و ما باید اصلاحش کنیم
باطنمان هم که خیلی مهم نیست چون جلوی چشم نیست
 
#پریسا_زابلی_پور

۱۵ آبان ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
چای دغدغه ی عاشقانه ی من نیست

چای دغدغه ی عاشقانه ی من نیست

به جرم اینکه دلم آه هست و آهن نیست
کسی به جز تو در این روزگار با من نیست

نه یک ــ نه ده ــ که تو را صد هزار بافه ی مو
دریغ از این که مرا صد هزار گردن نیست

تو را چنان که تویی هیچ شاعری نسرود
« زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست»*

(مخاطبان عزیز! این زنی که می شنوید
فرشته ای است که البته پاک دامن نیست

که دست هر کس و نا کس دخیل ِ دامن ِ اوست
ولی رسالت ِ او مستجاب کردن نیست

طنین ِ در زدنش منحصر به این فرد است
که هیچ طنطنه ای اینقدر مطنطن نیست)

ــ خوش آمدی ... بنشین ... آفتاب دم کردم
که چای دغدغه ی عاشقانه ی من نیست

زمانه ای شده خاتون که هفت خوان از نو
پدید آمده اما یکی تهمتن نیست ...

به دور هر که بچرخی به دورت اندازد
اگر چه قصه ما قصه فلاخن نیست

تو را به خانه نیاورده ام گلایه کنم
شب است و وقت برای گلایه کردن نیست

بیا از این گله ها بگذریم و بگذاریم
زمان نشان بدهد دوست کیست...دشمن کیست...!

#علیرضا_بدیع

۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۲:۰۰ ۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ حصار آسمان
حذر از عشق ندانم

حذر از عشق ندانم

بی تو مهتاب شبی باز از‌ آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من، همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست براورده به مهتاب
شب و صحرا وگل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم
تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم
باز گفتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم
نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

"فریدون مشیری"
شعر "کوچه"

این شعر توسط شاعران دیگر باز نویسی شده که الحق زیباست:

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه ...نه هرگز!
بی تو حتی شب من ماه ندارد
پایِ سست و تنِ فرسوده ام آخِر که به آن کوچه دگر راه ندارد
بی تو یک شب منِ تنها هوسِ کویِ تو کردم
هوسِ مویِ تو و بویِ تو و رویِ تو کردم
سرِ سجاده ی خود تا به سحرگاه نشستم
بند از پای گسستم چشم ها بستم و در خویش شکستم
گله کردم ز نگاهت وان دو چشمانِ سیاهت بوسه ی گاه به گاهت
گله کردم گله کردم به خدایت!
بی تو شب ماه ندارد ابر هم گاه ندارد به سحر راه ندارد در بساط آه ندارد
دلِ سنگی که تو داری به خدا شاه ندارد!
دوش گفتم به خدایت که شب و روز ندارم
که ز دستت نفسم حبس در این سینه و مبهوت نگاه و همه جانم نگران است!
نیمه شب بود و هوا رام. قطره ی اشک خدا پنجره را شست!
چشم ها خیس....پای ها سست.
لرزه افتاد به جانم. تو کجایی؟
نگرانم نکند باد بیاید حالتِ مویِ تو برهم بزند یا بخرامد در اتاقی که تو خوابی!
نکند زوزه ی یک گرگ، از سرت خواب پراند..! نگرانم نگرانم..
من پر از دغدغه و شب پر از آرامش و محجوب.
من قسم می خورم این بار به آرامشِ این شب، به سیاهیِ سماوات ،به کواکب، به سیارات
حذر از عشق ندانم سفر از پیشِ تو هرگز نتوانم نتوانم!

۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۹ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان