در من چندین دیوانه زندانی اند!
دیوانه ای که بیشتر اوقات بغض میکند
دیوانه ای که به بودنت دلخوش است
دیوانه ای که نمیداند تو نیستی
دیوانه ای که دوستت دارد
دیوانه ای که یک عالم از تو گله دارد
دیوانه ای که می نویسد، برای کسی که نمی خواند!
دیوانه ای برای وقت خوابیدن
که در خواب ها به دنبال تو بچرخد
دیوانه ای برای صبح ها
که گوشه گوشه خانه را به دنبالت بگردد
دیوانه ای برای وقت غروب
که به ظلمت فراگیر دنیایش بگرید
و دیوانه ای که همیشه، میخواهد تو را فراموش کند
و هر بار خسته تر از قبل، باز به تو، پناه می آورد

هر کدام کار خودشان را میکنند
اینجا را یکی درست میکند، دیگری می آید با لگدی خرابش میکند!
این یکی در را می بندد، آن یکی در را می گشاید!
این یکی چراغ ها را خاموش میکند، دیگری روشن!
اما همه شان در یک مورد با هم کنار آمده اند
"دوست داشتن تو"
در من دیوانه ها نابودی آفریده اند عزیزم!
اما همه شان به حرف تو گوش می دهند
لطفا بیا!
و این جمع دیوانه را سر و سامان بخش..



#حصار_آسمان

پی نوشت: من بچه اون نسلی هستم، که وقتی چیزی خراب میشد، تعمیرش میکردن. من با کلمات "نمیشه" یا "نمیتونم" سازگار نیستم. چون بارها شده و تونستم! همین بهار پارسال! گل توی حیاط به طور کامل داشت نابود میشد. نشستم شاخ و برگای اضافیشو زدم، تقویتش کردم. شته هاشو با سم از بین بردم، بعد در کمتر از یه هفته گل داد. هیچ سالی گلهاش اینقدر خوشبو نشده بود! وقتی نگاش میکردم، احساس میکردم داره ازم تشکر میکنه! اونجا بود که فهمیدم حتی اون گل هم با عشق، زنده میشه.