وسط حرفام دیدم یهو کلافه شد. مثل اینکه توی حرفام یه خاطره قدیمی رو یادآوری کرده باشم.
با یه حالت ناراحتی گفت میخوای بازم هوایی بشم؟
گفتم چطور؟
گفت: با یادآوری خاطرات قدیمی!
مثل کسی که یه برگ برنده پیدا کرده باشه ادامه داد:
اگه خودتم اینقدر خاطراتمون رو یادآوری نکرده بودی، الان فراموشم کرده بودی.

یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: یعنی تو فکر میکنی اگه هنوز دوستت دارم، بخاطر اینه که خاطراتمون رو یادآوری میکنم؟
گفت: پس چی؟

با خودم فکر کردم شاید همین درک نکردن هاست که ازم دورت کرد. وگرنه مگه میشه بدونی یه نفر اینقدر دوستت داره و بری؟!
سرمو انداختم پایین و گفتم:
اگه میخواستم اینطوری تو رو به یاد خودم بیارم، تا حالا دیوونه شده بودم.
کم نبودن عکسا و متن هایی که میتونستن همه چیزو برام یادآوری کنن. اما من از وقتی که رفتی، هنوز یه بارم عکساتو نگاه نکردم. دیگه کم کم داشت صورت قشنگت یادم میرفت. اگه میخواستم اونا رو ببینم، یا جملاتت رو بخونم، یا خاطرات قدیمی رو یادآوری کنم، تا حالا حتما از نبودنت دیوونه شده بودم..

سرشو انداخت پایین. فکر کنم از نگاه کردن توی چشمام شرم داشت..
این واسه من بهتر بود. آخه اگه سرشو بالا میاورد و چشماشو میدیدم، نمیتونستم حرفای دلمو بگم. کلا لال میشدم. پس ادامه دادم:

نه.. من اینطوری یادآوریت نکردم. یه چیزی توی قلبم هست، که اگه هزار سالم بگذره، حتی اگه شکلتم یادم بره، بازم هر صبح موقع بیداری، قبل از هر فکر دیگه ای، تو رو یادم میاره. من نیازی به یادآوری خاطره ها ندارم. وقتی عاشق میشی، دیگه خودت نیستی. 
بارها سعی کردم فراموشت کنم. بارها خواستم بگذرم و برم سراغ زندگیم. چون بیشتر از هر زمان دیگه ای از انتظار خسته شده بودم. دلتنگی امونمو بریده بود. دوری تو همه فکرمو درگیر کرده بود. یه آدم عاشق، تنها وقتی دلش قرصه که یارش کنارش باشه یا باهاش همدل باشه. اما اگه نباشه، تو اصلا میتونی درک کنی چه شب و روزایی رو پشت سر میزاره؟

سرش همچنان پایین بود و هیچی نمیگفت. پس ادامه دادم: 
به نظرت من چرا باید اینهمه عذابو تحمل میکردم؟ بخاطر لجبازی با تو؟ یا مگه خود آزاری دارم؟ فکر میکنی من از شاد بودن بدم میاد؟ یا دوست دارم تا آخر عمر تنها بمونم که چی بشه؟ نه.. نه عزیزم. من دچار حالی ام که خودمم از درکش عاجزم چه برسه به توصیفش. فقط اینو میتونم بگم، که بهش میگن "دچار".

چندین بار دست به دامان خدا شدم شاید تونستم ازت دل بکنم. شاید دلمو راضی به دل کندن کنم. بعضی وقتا چندین روز پیاپی حالم بد نمیشد. با کلافگی میگذروندم. اما یهو یه شب خوابتو میدیدم. دیگه کل روز بعد و روزای بعدش چشمام خیس بود! از همه کس فاصله میگرفتم. جرات نمیکردم هیچ آهنگی گوش بدم. نه جدید و نه قدیمی و خاطره انگیز. ولی حتی اگه خودمم رعایت میکردم، بازم یهو میدیدی توی تاکسی، توی دانشگاه، توی جمع دوستا، یکی از اون آهنگای خاطره انگیزو میشنیدم. این که دیگه دست خودم نبود. نمیتونستم که گوشمو بگیرم. ناچار شدم واسه آخرین بار دست به دامان خدا بشم. آخرین امیدامو بردم به سمتش. خودش که از دل خستم خبر داشت. خودش که میدونست چند بار تو رو ازش خواستم. حساب تک تک اشکامو داشت. میدونست چقدر نیاز دارم به کمکش. واسه همین با تمام وجودم ازش خواستم. چله نشین شدم. ازش عهد گرفتم که یا تو رو برگردونه یا کمکم کنه که بتونم فراموشت کنم و نسبت بهت بی تفاوت بشم. تا تو هم بشی مثل اینهمه آدمی که دور و برم هستن. که بتونم شاد باشم و بخندم و اگه نیاز شد، دل ببندم به اونی که موندنیه. که بتونم بدون ترس از دلتنگ شدن، یه آهنگ جدید یا قدیمی رو بشنوم. ازش عهد گرفتم و قبل از پایان چله، تو برگشتی! اما حالا میگی که نمیخوای بمونی...

اینکه هر کاری کردم تا فراموشت کنم و نشد، اینکه از خدا بارها خواستم و نشد، اینکه خدا به جای برداشتن عشقت از دلم، تو رو برگردوند، یعنی نباید بری! یعنی نباید فراموشت کنم. یعنی نقش تو توی زندگیم، فعلا تموم نشده. که اگه شده بود، الان به فکرت نبودم، دوستتم نداشتم. دستی ورای تمام دست ها عشقتو توی دلم جا داده. هر کاری کردم شاید دیگه روزمو با تو شروع نکنم، نشد! هر چقدر بیشتر میگذره، انگار عشقمم بیشتر میشه. زمانی میتونم ازت دست بکشم، که اون بخواد. اما اون چرا نمیخواد؟ من نمیدونم! رفتنت، بد شدنت، دل شکستنای مکررت، حرفای اشک درآرت، هیچکدوم باعث نشد این احساس تغییر ماهیت بده.

گفت: اما من برنگشتم که بمونم!

بغض گلومو گرفت. نتونستم حرف بزنم. با خودم گفتم یعنی اینقدر بدم که نمیتونی بمونی؟ یعنی حالا هم که حال بدمو برات تعریف کردم باز هم میخوای بری؟ آخه چطور دلت میاد؟ پس من چیکار کنم؟ چه خاکی سرم بریزم؟
حرفمو قورت دادم و گفتم: من نمیتونم تصمیمتو بپذیرم. گناه من چیه؟ چیکار کردم که از چشمت افتادم؟

سرشو انداخت پایین و گفت: هیچی. تو بهم هیچ بدی نکردی. این وسط من بد بودم. تو فقط داری زندگی خودتو خراب میکنی

گفتم: من هیچوقت عمدا نخواستم زندگیمو خراب کنم. هیچوقت! بعد رفتنت بارها خواستم خودمو خوب کنم. نشد! باورم می کنی؟!
حالا که با چشمات میبینی نمیتونم فراموشت کنم، حالا که میبینی چقدر درد کشیدم توی نبودنت، حالا که می بینی پای دوست داشتنت تا کجا وایسادم، حالا که خسته تر از همیشه ام توی دل کندن از تو، اگه واقعا نمیخوای زندگیم خراب بشه، نمیخوای این دردا رو داشته باشم، پس مسئولیت خودتو بپذیر و برگرد!

باز هم با بی رحمی تمام گفت: نمیتونم، یا شاید نمیخوام!

بهش گفتم: پس می بینی؟! نمیتونی یکیو توی حال بدی که براش درست کردی رها کنی و بری، بعد انتظار داشته باشی که خودش خوب شه! هر چیزیو که توو آتیش گم کنی، توی خاکستر پیداش میکنی! اگه رفتی و من هر کاری کردم نشد، اونوقت چی؟ اگه ده سال گذشت، بیست سال گذشت، اصلا تا آخر عمرم نتونستم چی؟ کدوم آدمی مثل من عاشق شده تا بتونه با اطمینان بگه عشقم در چه سطحیه و تا کجا ادامه داره؟ اگه کل زندگیم نابود شد، اونوقت نمیتونی بگی تقصیر تو نبود! اگه وقتی که فهمیدی باید درستش کنی، خیلی دیر باشه چی؟

...

  • پی نوشت 1: جناب ه الف سایه:
    رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد 
    چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
    بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند؟
    آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت



قسمتی از نوشته های درهم برهم من!
شاید روزی کتاب شود ...
#حصار_آسمان