ببین عزیزم! من نیومدم اینجا دوباره بنویسم تا دوباره همه از دستم خسته بشن. که بگن باز این یارو اومد میخواد ناله سر بده. میدونم نوشتن، مثل پیاده گز کردن خیابونا، به آدم آرامش میده. اما اینم میدونم که دیگه نه نوشتن دردتو درمون میکنه، نه پیاده گز کردن! قبلا وقتی راه میفتادی توی خیابونا، فورا افکارت شروع میکردن به قیقاژ رفتن روی مغزت. یه مدت فکر میکردی راحت میشدی از دستشون. ولی الان دیگه راحت نمیشی. افکارت هم مثل خودت دیگه خستن.. دیگه نای اینکه برن فکر کنن چرا شد و چرا نشد رو ندارن. دنبال راهِ حل نمیگردن. راه رفته رو هزار بار که نمیرن دِ عزیز من! حرف زده شده رو که هزار بار نمیزنن! اگر کسی میخواست بفهمه و متوجه بشه، تا حالا شده بود! اگر هم نفهمید، گناه نفهمیش بمونه به گردن خودش. تو مسئول اینکه چیزی رو به کسی گوشزد کنی نیستی برادرِ من! بله میدونم از همه چیز خبر نداری و این خبر نداشتن شده یه حفره توی ذهنت و هرازچندگاهی یه سری افکار سیاه باز از اونجا رخنه میکنن توی زندگیت و حال خوبتو بد میکنن.. اما اینم خودت بهتر میدونی که هزار بار خواستی اون حفره بسته بشه که نشد! پس اونم بسپر به کسی که بلده. کسی که درستت کرده. گناه کم کاری دیگرانم تو باید به گردن بگیری؟ یادته 20 سالت بود؟ الان شده چند سالت؟ چند ساله که داری دور باطل میزنی؟ چند شب یلدا، چند لحظه سال تحویل، چند شب قدر، چند شب آرزوها، چند تا سحر، چند تا جون دیگه باید بهت بدن تا حیف و میل کنی و به بادش بدی و خرابش کنی با حسرت؟ خودتو نجات بده از این گرداب. منتظر دست هیچکس نباش عزیزِ من! هیچکس هم اگه تو رو نشناخت. تو که میشناسی خودتو. چند تا آرزوی دیگه باید توی گور کنی تا بیدار بشی؟ چند بار باید بری دکتر برای اون معده کوفتیت و دکتر بهت بگه غصه نخور تا تو قانع بشی به این کار؟ همه چیز که دست تو نیست. مطمئنم این نشدن به نفعته. حالا هم باز شروع نکن از نو به نوشتن اونچه که نیست. حسرتاتو خوردی، غصه هاتو از سر گذروندی، دلتنگیاتو طاقت آوردی. الان به جای اینکه بلند شی سرتو بگیری بالا و بگی من کم نیاوردم و از بودن ها بگی، نشستی میگی نیست؟ به درک که نیست! به جهنم که نیست! به اسفل السافلین که نیست! زمستون داره به نیمه میرسه و کم کم بهار از راه میرسه. اونقدر دلیل برای شکرگزاری داری که وقت نکنی به نیست ها فکر کنی. وظیفت به اتمام رسید. تو از این به بعد نسبت به خودت بالاترین مسئولیت رو داری. زدی به شونه خاکی حواست نیست! قرار بود چیزایی بفهمی که فهمیدی. یادته قدیما بچه بودی میخوردی زمین چی میشد؟ بلند میشدی سر زانوهاتو می تکوندی و دوباره از نو شروع به دویدن میکردی. بلند شو.. بخدا حوصله این جماعتم سر بردی از بس گفتی! حالا هم داری زیادی زر میزنی. دیگه چی میخوای از خدا؟ خونواده خوب، سقف روی سر، سلامتی پدر و مادر و خواهر، سلامتی خودت، شغلی که دوستش داری، وجدانی که راضی نشد به ظلم کردن، فقط یه هدف میخوای.. یه هدف که تمام تلاشاتو توی اون راه خرج کنی. اینهمه سال تمااااام این بازیا برای این بود که محک زده بشی که بدونی کی هستی و تا کجا پایه ای. برای اینکه هدفتو پیدا کنی. حالا که میدونی چقدر قدرت توی دل مهربونته، بلند شو، سر زانوهاتو بتکون، بگو عیبی نداره، فدای سه تا "خ". خدا و خودم و خانواده، بیخیال کسایی که هوامو نداشتن. بعضیا قدرت توی بازوشونه. بعضیا توی حرفشون، بعضیام توی دلشون. تو تا دلتو آزاد نکنی، اون قدرته آزاد نمیشه. دل کندنو که یاد گرفتی، ببین هم دلت خستس، هم فکرت، هم ذهنت، هم جسمت. دلت که خسته باشه، همه جون و تنتو خسته میکنه. ببین چه بلایی سر خودت آوردی؟ بلند شو و هامون وار بگو این زندگی حق منه، سهم منه، از دستش نمیدم...


#حصار_آسمان به پا می خیزد!