این خاطره، یکی از محبوبترین خاطراتمه که چندین اتفاق رو در بر میگیره
یه مدت دزدی توی خوابگاه زیاد شده بود. خیلی از بچه ها مال باخته بودن. از جمله خود من که آقای دزد محترم همه پولمو برده بود . فقط یه پنجاه تومنی سکه ای واسم گذاشته بود!
سال اول دبیرستان بودیم. توی هر خوابگاهی چند نفر پیش دانشگاهی بودن که مدیریت خوابگاه رو بر عهده داشتن. نه نظافت خوابگاه رو انجام میدادن و نه آشپزخانه و سلف سرویس. کلا از هفت دولت آزاد بودن. درس هم که نمیخوندن ماشاالله.
پیش دانشگاهیای خوابگاه ما دو نفر بودن که یکیشون هر روز خدا خوابگاه نبود و میرفت خونه برادرش.
اون یکی هم از صب تا شب فقط یه کتاب شعر دستش بود و همونو میخوند. جالب این بود که شعراشم خیلی مسخره میکرد!
ماها سال اولا هم نقش خدمتگذار آقایون رو بازی میکردیم. از طرف مدیر مدرسه هم اکیدا سفارش شده بود که کاری به کار پیش دانشگاهیا نداشته باشین
هر وقت دلشون میگرفت، باید گروه آواز یا پانتومیم یا نمایش خوابگاهی راه مینداختیم :)) هر وقت آب میخواستن، فلانی برو آب بیار! نمیرفتی؛ فلانی اون چوب دستی من کوووو تا اینو ادبش کنم!
خلاصه پادشاهی میکردن

یه شب پیش دانشگاهیمون حوصلش سر رفته بود
گفت بچه ها بیاین یه کاری بکنیم یکم بخندیم
گفتیم چیکار؟ هر کس نظری داد
تا اینکه خودش گفت، یکی از تختا که نئوپان زیرش از وسط شکسته رو پیدا کنین [ معمولا خیلیاش اینطوری بود] 
بعد تختی که زیرش محافظ نداره رو پیدا کنین [ دو نوع تخت بود. یکی زیرش محافظ توری بود. اون یکی فقط یه میله وسطش داشت]
گفتیم خب؟
گفت بعد یه نصف از اون نئوپان شکسته رو برداریم و دوشک رو بندازیم رو تخت [دوشک در این حالت کاملا محکم قرار میگرفت. بدون اینکه بره پایین. حتی با وجود نبودن نئوپان زیرش]
گفت یه تخته شطرنج میزارم این وسط، خودم میشینم این طرف که تخته داره و نمیره پایین
شما هم برین و توی خوابگاه ها بگین پیش دانشگاهی ما میخواد مسابقه شطرنج بده. هر کسی اونو ببره جایزه داره
اکیدا توصیه کرد که وقتی کسی اومد و نشست و رفت پایین، حتی اگه خندتون نیوومد، با صدای بلند الکی بخندین :)))
مدت زیادی نگذشته بود که کم کم اومدن
همه ما منتظر تا ببینیم چی میشه
نفر اول اومد با کلی غرور گفت: تو میخوای منو شکست بدی؟ وایسا ببین چطور ماتت کنم
تا نشست فوری رفت پایین.
بچه ها: هااااا ها ها ها هاااااااااااا
جالب اینجا بود که هر کی میومد، دیگه نمیرفت!! یه گوشه مینشست تا نفر بعدی که افتاد، اینم به اون بخنده تا یکم دلش خنک بشه
واسه همین بعد از مدتی خوابگاه دیگه جای سوزن انداختن نبود
روی هر تخت پنج شیش نفر کیپ تا کیپ نشسته بودن
در همین بینابین خندیدن ها بود که خوابگاه پایینی چند نفرو فرستادن تا بهمون بگه ساکت باشیم و سر و صدا نکنیم
اما گویا وقتی اثر نداشته، میرن پیش سرپرست
اونم [سرپرست] اومده بود پشت در خوابگاه گوش وایساده بود تا ببینه ما چیکار میکنیم
در همین حین بود که یهو برق رفت [بعضی اوقات میرفت]
بچه های خوابگاه عادت داشتن این جور مواقع پتو بکشن رو سر و بزنن بیرون :))))
کلا بچه ها جمع شدن توو قسمت هال خوابگاه طبقه پایین
خلاصه همهمه شده بود و هر کسی از دری سخنی میگفت
یکی از امتحان فرداش، یکی از فیلم مورد علاقش، یکی از بازی فوتبال، یکی جک و لطیفه
و من تعجب میکردم که سرپرست کجاست؟ چون آدم خیلی سخت گیری بود
اگه این وضعیتو میدید، تا صب والدین هممون رو میکشوند خوابگاه تا ازشون تعهد بگیره! ولی نبودش

بعد از مدتی برق اومد
ولی بچه ها همونجور نشسته بودن و تعریف میکردن
منم خسته شدم و اومدم بالا
خوابگاه  هر طبقه دو تا راهرو داشت. یکیش طولانی و اون یکی کوتاه بود. اول کوتاهه رو رد میکردی و بعد می رسیدی به راهرو طولانی
اتاق ما دقیقا ته راهرو طولانی قرار داشت
همینکه رسیدم سر راهرو طولانی، دیدم یکی سریع رفت توی اتاق ما
اولش برام مهم نبود ولی بعد با خودم گفتم شاید همون دزده باشه
برگشتم پایین و آروم به بچه ها گفتم بیان بالا که دزدو گرفتیم
هر کی یه چوبی چیزی گرفت دستش
من اول نفر رسیدم به اتاق. آروم رفتم داخل، این ورو نگاه کردم دیدم کسی نیست. اون ورو نگاه کردم دیدم کسی نیست!
پشت درو که نگاه کردم دیدم سرپرست خوابگاست! برق چار پنج فاز از سرم پرید
انگشتشو گرفت جلو لبش و گفت: هیس! برو بشین سر جات
آروم عین روح دیده ها رفتم بالا نشستم رو تختم
یکی از سال اولای خوابگاه [ همونی که میخواست برامون سیبیل بزاره] با یه چوب اومد داخل
گفت کجاس؟ کجاس تا بزنم پدرشو دربیارم
سرپرست از پشت در اومد بیرون و از پشت چنان لگدی بهش زد که بنده خدا یک متر رفت بالا و با پشت خورد زمین
خواست چنتا فحش منشوری بده که برگشت و دیدش
بعد که همه جمع شدن نشست به نصیحت کردنمون
که مثلا شما دانش آموزان مدرسه نمونه هستین خیر سرتون و این کارا چیه و ..
بعدش رفت

دیدم یکی از رفیقام شدیدا رفته توو فکر
گفتم شاید از این پند و اندرز ها به وجد اومده
گفتم چته؟
گفت: وقتی برق رفت یادته زدیم بیرون؟
+آره. خب؟
-من اون موقع اولین نفر رفتم بیرون. دیدم یکی پشت دره. چون تاریک بود ندیدم کیه. فکر کردم فلانیه. دست انداختم گردنش و باهاش شروع کردم به کشتی گرفتن. بعدشم دماغشو کشیدم و در رفتم
+خب؟
-الان فهمیدم فلانی نبوده! همین سرپرستمون بوده
من: ^-^  یعنی خااااااااااااااک
اون:   :| بدبخ شدم