حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرامش محض» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ حصار آسمان
حذر از عشق ندانم

حذر از عشق ندانم

بی تو مهتاب شبی باز از‌ آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من، همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست براورده به مهتاب
شب و صحرا وگل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم
تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم
باز گفتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم
نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

"فریدون مشیری"
شعر "کوچه"

این شعر توسط شاعران دیگر باز نویسی شده که الحق زیباست:

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه ...نه هرگز!
بی تو حتی شب من ماه ندارد
پایِ سست و تنِ فرسوده ام آخِر که به آن کوچه دگر راه ندارد
بی تو یک شب منِ تنها هوسِ کویِ تو کردم
هوسِ مویِ تو و بویِ تو و رویِ تو کردم
سرِ سجاده ی خود تا به سحرگاه نشستم
بند از پای گسستم چشم ها بستم و در خویش شکستم
گله کردم ز نگاهت وان دو چشمانِ سیاهت بوسه ی گاه به گاهت
گله کردم گله کردم به خدایت!
بی تو شب ماه ندارد ابر هم گاه ندارد به سحر راه ندارد در بساط آه ندارد
دلِ سنگی که تو داری به خدا شاه ندارد!
دوش گفتم به خدایت که شب و روز ندارم
که ز دستت نفسم حبس در این سینه و مبهوت نگاه و همه جانم نگران است!
نیمه شب بود و هوا رام. قطره ی اشک خدا پنجره را شست!
چشم ها خیس....پای ها سست.
لرزه افتاد به جانم. تو کجایی؟
نگرانم نکند باد بیاید حالتِ مویِ تو برهم بزند یا بخرامد در اتاقی که تو خوابی!
نکند زوزه ی یک گرگ، از سرت خواب پراند..! نگرانم نگرانم..
من پر از دغدغه و شب پر از آرامش و محجوب.
من قسم می خورم این بار به آرامشِ این شب، به سیاهیِ سماوات ،به کواکب، به سیارات
حذر از عشق ندانم سفر از پیشِ تو هرگز نتوانم نتوانم!

۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۹ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
نیازمندیم به یک نفر...

نیازمندیم به یک نفر...

نیازمندیم  به یک نفر که
" تو " باشی!
که خودت باشی!
" خودت "

ادامه مطلب...
۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۰ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
در این غائله تشخیصِ مقصّر سخت است

در این غائله تشخیصِ مقصّر سخت است

مثل آن لحظه که حفظِ غمِ ظاهر سخت است
ماندن چشم به دنبالِ مسافر سخت است

چشمهایت ، دل من ، کار خدا ، یا قسمت
و در این غائله تشخیصِ مقصّر سخت است

ادامه مطلب...
۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ب.ظ حصار آسمان
ای آرامش محض - دست نوشته

ای آرامش محض - دست نوشته

رو به سوی تو گام می نهم
تقدیر من این بود که به سوی تو بیایم
و سرنوشت من است که در تو حل شوم
ای آرامش محض
بگذار آرام یابم
کشتی به گل نشسته ای هستم که روی سوی تو آورده بود
باید به سوی کرانه های بی پایان تو بیایم
کمکم کن، یاری ام کن که در خود گم نشوم
دستانم را بگیر، این کشتی به امید تو وارد این دریای طوفانی شد
خورشید عمرم رو به افول است.
فرصت برای شناختی دیگر نیست
دستانم را باد به تاراج برده
چشمانم کور سویی در آن سوی کرانه ها مشاهده میکند
نوری در آن سوی آسمان می درخشد
و حسرتی بر دل گذاشته ای که تاب و توان را از من گرفته
چشمانم دیگر کم شو شده اند
آب دریا از گریه شبانه روزم سر ریز میکند به سوی کشتزار ها
و وای به حال کشتزارها اگر این آب نمکین به آنها برسد...
بنگر به حال خسته ام
به امیدی که نقش بر آب شده
هر شبی که ماه رخ تو میدرخشد، مرا در امواج مد های خود غرق میکنی
وای از این جزر و مد ها
تو در من خیره ای و مرا نظاره میکنی
پس چگونه است حال تو با عشق؟
مگر نمیگفتی دوستم داری؟
پاهایم تاب رفتن ندارند...
آب دریا بیش از اندازه عمیق است و متلاطم
من از غرق شدگانی هستم که رو به سوی تو آورد
اکنون شبی دیگر در راه است
شکستنی دیگر
تنهایی های بی پایانی دیگر
که جز صدای امواج، دیگر هیچ چیز شنیدنی نیست
جز عشق تو هیچ دلیل برای ورود به این دریای خطر نداشتم
ای تنها دلیل زندگانی ام
ای کور سوی امید رهایی ام
ای مقصد و مقصود و منتهای من
بازگرد....در راه ماندگان را یاری کن...
کشتی شکستگانی که به سوی تو آمده اند را یاد کن
بیا و شبی بر بالینم باش
بیا و شبی نوازشگرم باش
بگذار آرام جان دهم. بگذار آرام یابد قلب بی کسم

"حصار آسمان"

۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان