حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سینه» ثبت شده است

يكشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ حصار آسمان
سر بروی سینه ام بگذار تا باور کنی

سر بروی سینه ام بگذار تا باور کنی

تُنگم و ناچار فرصتهای " تَنگی" در من است
هرشب اما خواب می بینم نهنگی درمن است!

با دل تنگی که من دارم، شکستن دور نیست
کوزه ی غلطیده ای هستم که سنگی درمن است!

ماهرویا! مشکن این عشق غرورآمیز را
خفته در اندیشه ی حسنت، پلنگی در من است

تا کِی از پشت حصار شهر می خواهی مرا؟
از چه می ترسی، مگر تیمور لنگی در من است؟!

سر بروی سینه ام بگذار تا باور کنی
بر سر عشق است اگر هر روز جنگی درمن است

عاقبت می گیرم از میخانه سهم خویش را
دامن مستانم و از عیش رنگی درمن است
....
گرچه خاموشم شبیه گنجه در پستوی خویش
چاره ی روز مبادایی، تفنگی درمن است!


"حسین جنتی"

۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ب.ظ حصار آسمان
شاعران مرگ بهتری دارند

شاعران مرگ بهتری دارند

در زمستان آرزوهایت
هق هق از پشت خنده ات پیداست
تکیه بر کوله بار تنهایی
بدترین شکل زنده بودنهاست

شمع ها رو دوباره می چینی
بعد سی سال خستگی کردن
شاید این بار آخرت باشد
خسته ای از کشیدن این تن

پشت هم گریه می کنی تا مرگ
بهترین هدیه به خودت باشد
بدتر از این نمی شود وقتی
ماه بهمن تولدت باشد

میم بهمن به طرز محسوسی
مثل ماتم همیشه غمگین است
میم اساسا به مرگ می آید
حاصل زنده بودنت این است

درد داری، شبیه دل بستن
باید از انتظار برگردی
با وجودی که باختی باید
پای میز قمار برگردی

در زمینی که بازی ات دادند
یک وجب خاک بهترین برگ است
دست دادی ولی زمین خوردی
زنده بودن برادر مرگ است

دوست داری در آرزوهایت
ناگهان رفته، ناگهان برسد
گریه کن، توی گریه می فهمی
عشق باید به استخوان برسد

با نفسهای رو به پایانت
رنگ و رو از اطاق می افتد
در تب سرد بازوانت، شعر
ناگهان اتفاق می افتد

می نویسی، و خوب می دانی
شعرهایت برای خواندن نیست
شعر یعنی کسی نمی فهمد
هستی اما، دلت به ماندن نیست

از نگاهت تمام آدمها
تک به تک، ناامید و بیمارند
سینه ات را نشانه می گیری
شاعران مرگ بهتری دارند

"پویا جمشیدی"

۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۰ ۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
چشمی که تو را دید، جزین نیست سزایش

چشمی که تو را دید، جزین نیست سزایش

رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسروده ست نگاهت، بسرایش

خوش میچرد آهوی لبت، غافل ازین لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش

ادامه مطلب...
۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان