دلت که گرفت
به کسی نگو
بگذار تمامی غم هایت با اشک هایت فرو ریزند
دلت که گرفت
به خودت پناه ببر
مبادا اجازه دهی دستان دیگری
تسلایت دهند
به یاد بیاور حضور این دستان همیشگی نیست
به یاد بیاور همین دستانی که امروز رهایت کردند نیز روزی برای تسلا آمده بودند
دلت که گرفت
بغضت را رها کن در تنهایی و خلوتت
یاران همیشه یار نیستند
بگذار رازهایت برای همیشه راز باقی بمانند
که کسی محرم اسرار نیست
در این
زمانه ی غریب
محرمان امروز نامحرمان فردایند
و سنگی برای صبوری باقی نمانده
سنگ صبوران کلید به دست در کمین نشسته اند
که مُهر بگشایند از درد دل هایت
تا سنگی شوند و ببارند بر دل غمبارت
دلت که گرفت
فریاد کن در سینه ات
بگذار این درد در سینه ات بپیچد
مبادا اجازه دهی
راهی به بیرون بیابد
بگذار برای همیشه در تو باقی بماند
دلت که گرفت…


"حصار آسمان"