قبلِ هر چیز بگویم که من آنم که شبی
تا لبِ پنجره رفت و به اتاقش برگشت
گرچه استادِ هنر دست به رویش نکشید
بالِ پروانه شد و نرم و مُنقَّش برگشت

من همانم که شبی عشق، به تاراجش برد
همچو حلّاج به خاکسترِ تشویش نشست
در سرش سوره ی تکویر مُجَسَم میشد
قبلِ هر زلزله ای در خودش آرام شکست

سیلِ غم بود که از گونه ی خشکش می ریخت
و عزادارِ خودش بود که در خود می سوخت
چشم بر وسوسه ها بست، و چیزی نشنید
گفتنی بود ولی باز دهانش را دوخت

آخرین مانده ی دورانِ اگر کشف و شهود
آخرین مصرع خلقت، که به پایان نرسید
اولین نامه ی تاریخ به امضایِ اَلَست
آن که کوشید ولی حیف به انسان نرسید

آنکه تصمیم گرفت آتشِ بَلوا باشد
وسطِ مغلطه در مغلطه تنها باشد
بین چین است و چُنان طرحِ معما باشد
پاسخِ سوره چو شد، آیه ی آیا باشد

آنکه لیچار شنید از همه و هیچ نگفت
دوش و دوشاب به دوش از همگان دست کشید
گله از هیچکسی هیچ نکرد و نبُرید
تا تهِ حادثه ناخن پسِ بن بست کشید

رو به فقدان خودش تَهی دست پرید
آنکه میدید نشستند خرابش بکنند
خوب میدید به منظور، عزیزش کردند
صفحه از پشت گرفتند کتابش بکنند

آنکه از حلقه ی مفقود، لبی باز نکرد
آنکه از تو سَری و تهمتِ تاریخ گذشت
قدسیان را به لبِ منظره ی هیچ کشاند
آنکه از خاج و صلیب و خطر و میخ گذشت

آنکه نان خواست ولی دود فقط سهمش شد
آنکه از گندمِ آغشته به خون، حیف گذشت
او که دیوانه ی دیوانگیِ پنجره بود
آنکه از عافیتش محضِ جنون حیف گذشت

آنکه دلتنگِ خودش بود، به جوهر که رسید
نامه رو کرد و به پاهای کبوترها بست
تشنه لب ساحلِ عریان، هوسش را میکرد
گوش ماهی به سرِ گیسوی دخترها بست

آنکه نُه ماه در اندیشه‌یِ پرواز گریست
آنکه بر معرکه ای داغ و مشخص افتاد
نطفه ی هیچکسی در شدنش دست نداشت
آنکه زاییده نشد، از غزلی پس افتاد

آنکه اندازه ی یک عمر به مُردن چسبید
زندگی کرد به امید شبِ پایانی
انتهای همه ی پنجره ها دیوار است
آخرین پنجره را هم که خودت میدانی

مستِ اندوهِ حماسی وسطِ لحن و بیان
آخرین غمزه ی اوزانِ مُطَنطَن بودم
پشت کمرنگ ترین فاجعه ها کشف شدم
آنکه در سفسطه جان کَند، فقط من بودم

چاره‌ای نیست از این راه گذر باید کرد
باید از وادیِ مشکوک به پایان برسی
این همه کوچه و پس کوچه که گَز کردی باز
باید آخر به همین پیچِ خیابان برسی

زندگی جایِ بدی بود، نمی فهمیدیم
و تمام هیجاناتِ جهان گور شدند
جبر از آغاز جهان مسئله ی تلخی بود
اختیار آمد و مجبور به مجبور شدند

دست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته
ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ
لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد
ته نشین می شود آغاز نمی گردد هیچ

فرصت از دست رود، لحظه به آخر برسد
بادِ مُردن بوَزد قائله پایان برسد
دستِ قدّارِ زمان جام بچرخاند و بعد
تیغه ی تُندِ اجل باز به انسان برسد

حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود
هی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز
هر چه کردی به خودت کردی و از خود بنویس
ساعت تلخ شنی، وقت تلافیست نریز

رو به رو حادثه مرگ مُجَسَم گردد
دستت از خالیِ عالم سبدی پُر باشد
بی هوا سُر بخوری در تله ی خوف و رجا
وانگهی دور و برت حلقه ی آجر باشد

تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم
تک و تنها سفری رو به نهایت باشی
زیرِ دستان لَحَد غرق خجالت بشوی
تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی

ما چه کردیم که در آینه ی مرگ هنوز
هوسِ حق کشی و حق خوری آینده ماست
تا دَمِ مرگ خطرناک ترین حالِ جهان
باعث رخوت و دلبستگی و خنده ماست

بر حذر باش که این راهِ پُر از بیم و امید
دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تَهی
بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر
قدِ رنجورِ علف با تنه ی سروِ سهی

با توام مرگِ پس از زنده به گوری و جنون
با توام گوش بده حرف زیاد است هنوز
آخرین برگِ درختانِ لبِ جاده ی پوچ
سینه تو سینه‌یِ هوهو کشِ باد است هنوز

آتش معرکه بالاست پِیِ دود برو
هر کجا حضرت دادار که فرمود برو
در پِیِ گنگ ترین حلقه ی مفقود برو
تو که رفتی پِیِ تاب و تپش رود برو
به قدم‌های اسیرِ لجنم فکر نکن

من همین بیخِ گُذر چشم به خون میبندم
و به هر دشنه که تهدید کند میخندم
من به هر زنده ی ناچار نمی پیوندم
من به دستانِ خودم گورِ خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن

گاهی آهنگِ زلیخاست در آشوبِ دهان
با چه سمع و بصری شکوِه بگوید کنعان
یوسفِ دورِ مرا از غمِ تهمت بِرَهان
گرچه رو زخمی ام و دستْ کج و تُند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن

بعدِ صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز؟
ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز؟
ماشه ات را بِچِکان مَرگ، اگر مَردی باز
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن

مرگِ من، دل به طلوع شبِ جانکاه نده
رو به این خنده یِ در گریه ی گهگاه نده
دل به تصویر بر آب آمده ی ماه نده
بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غم‌انگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن

از من و بودن با من بگذر هم بستیز
پشت من منتظر خنجرِ تیز است عزیز
صاف بنشین وسطِ کتف من ای خنجرِ تیز
نفسی تازه کن و اَرّه بکش شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن

عاقبت تابِ مرا تاب نخواهی آورد
دشنه گر دشنه ی تو شهر به ما گوید مَرد
دست بردار از این زیر و بمِ در پیگرد
شک نکن بی تو از این وَرطه گذر خواهم کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن

فصلِ پاییز رسید و غزلی نشکفتم
مثل بید از گذرِ باد بِهَم آشفتم
مثل برگ از بغلِ شاخه زمین می اُفتم
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن

گر چه بد رفتی و بد کردی و بد خواهم دید
گرچه با خونِ خودم پشت دلم داغ زدید
با توام ای خطِ ابرویِ کجِ در تهدید
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم فکر نکن

مثل سیگارترین لحظه ی بی همنفسی
مثل دیوارترین خاطره پژواکم کن
قطره اشکی بچکان گونه ی گُل خشک شده ست
لقمه‌ای اَبر از اندازه ی دریا کم کن

افتضاحم،تَنِشَم، مثل دو شب مانده به عید
مثل دستان پدر در افق فقر و سکوت
مثل تُنگٍ عطشِ ماهی و اعصابِ سگی
مثل خمیازه ی مادر وسطِ سیب و سقوط

نفس از دورترین مَنفذِ دنیا که رسید
مرگ از آغاز خودت هم به تو نزدیک تر است
تویِ دالانِ رسیدن به چه میپیچی باز
راه برگشتنت از رفت که باریک تر است

اولین مرحله ی عشق دگردیسی بود
یعنی از من به تو رفتن، به تو محدود شدن
یعنی از شاخه تبر، از تبر اَلوار سپس
خُرده هیزم شدن و عاقبتش دود شدن

مثل اندیشه‌ی کودک، پُرم از هر چه هوس
حلقه ی گم شده ی آدم و حیوان بودن
آدمِ حیطه ی بالا فقط آدم میشد
لقمه ی سیب کشانید به انسان بودن

مثلِ یک جوجه ی گنجشک دهن وا کردیم
آسمان کِرم بریزد، شکمی سیر کنیم
خواب دیدیم زمین مزرعه را میبلعد
گیر کردیم که اینبار چه تعبیر کنیم

سنگ اول همه ی خاطره هایت مُردند
سنگ دوم همه ی حال، همین گودال است
سنگ سوم که شروع همه ی آینه هاست
قصه تا قَطعه ی آخر به همین منوال است


شعر "لحد"
"علیرضا آذر"