سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی
خار بنان خشک را از گل او طراوتی
جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی
سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی
خار بنان خشک را از گل او طراوتی
جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی
قلب، مهمانخانه نیست که آدم ها بیایند
دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند
قلب، لانه ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود
و در پاییز باد آن را با خودش ببرد
قلب، راستش نمی دانم چیست
اما این را می دانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است
یک عاشقانه آرام
"نادر ابراهیمی"
نان پاره ز من بستان ، جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما ، آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه ، عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره ، بیچاره نخواهد شد
مرا تصدیق کنی یا انکار
مرا سرآغازی بپنداری یا پایان
من در پایان پایان ها فرو نمی روم
مرا بشنوی یا نه
دگرباره بشوریدم ، بدان سانم به جان تو
که راه خانه خود را ، نمی دانم به جان تو
من آن دیوانه ی بندم ، که دیوان را همیبندم
زبان عشق میدانم ، سلیمانم به جان تو
آن چیزی که عشق را
تجربه ای حیرت انگیز می کند
عمق محبت نیست
عمق تعهد ست
که سخت هم پیدا میشود...!
"ویکتور هوگو"
زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکست
من میان جسمها جان دیـدهام
درد را افکنده درمان دیـدهام
دیـدهام بــر شاخهها احساسها
میتپد دل در شمیم یاسها
زندگی موسیقی گنـجشکهاست
زندگی باغ تماشای خداست
گـر تـو را نور یـقیـن پیـدا شود
میتواند زشت هم زیبا شود
حال من ، در شهر احساسم گم است
حال من ، عشق تمام مردم است
زنـدگی یـعنـی همیـن پـروازها
صبحهـا ، لبـخندهـا ، آوازها
ای خطوط چهـرهات قـرآن من
ای تـو جـانِ جـانِ جـانِ جـانِ مـن
با تـــو اشـعارم پـر از تـو مــیشـود
مثنویهایـم همــه نو میشـود
حرفـهایـم مـرده را جان میدهد
واژههایـم بوی باران میدهـد
"شهرام محمدی" (آذرخش)
از کتاب: حوض پر از ماه بود من پر الله