خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام

تا میان گور رفتم، دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

روی من خروار ها از خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود

بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور و تنگ بود

هرکه آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت

خسته بودم، هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد

نه رفیقی نه شفیقی نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی

ناله می کردم و لیکن بی جواب
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب

آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد پیش چشمانم فلک

یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟
دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟

گرچه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه بر اندام من افتاده بود

هرچه کردم سعی تا گویم جواب
سد نطقم شد هراس و اضطراب

از سکوتم آن دو گشته خشمگین
رفت بالا گرز های آتشین

قبر من پرگشته بود از نار و دود
بار دیگر با غضب پرسش نمود:

ای گنه کار سیه دل، بسته پر
نام اربابان خود یک به یک را ببر

گوئیا لب ها به هم چسبیده بود
گوش گویا نامشان نشنیده بود

نامهای خوبشان از یاد رفت
وای، سعی و زحمتم بر باد رفت

چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد
بار دیگر بر سرم فریاد کرد:

در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو

هرچه می کردم به اعمالم نگاه
کوله بارم زشت بود و پر گناه

کارهای زشت من بسیار بود
بر زبان آوردنش دشوار بود

چاره ای جز لب فروبستن نبود
گرز آتش بر سرم آمد فرود

عمق جانم از حرارت آب شد
روحم از فرط الم بی تاب شد

چون ملائک ناامید از من شدند
حرف آخر را چنین با من زدند:

عمر خود را ای جوان کردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه

ما که ماموران حق داوریم
پس تو را سوی جهنم می بریم

دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود

نا امید از هر کجا و دل فکار
می کشیدندم به خفت سوی نار

ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد

مردی آمد از تبار آسمان
دیگران چون نجم و او چون کهکشان

صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از خمر طهور

چشمهایش زندگی را می سرود
درد را از قلب انسان می زدود

بر سر خود شال سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

کی به زیبائی او گل می رسید؟
پیش او یوسف خجالت می کشید

دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند

غرق حیرت داشتند این زمزمه:
آمده اینجا حسین فاطمه؟!

صاحب روز قیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده

سوی من آمد؛ مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد

گشتم از خود بی خود از بوی حسین
من کجا و دیدن روی حسین؟

گفت آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را

اینکه اینجا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده

مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده، بعد شیرش داده است

خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد

بار ها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است

سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است

اسم من راز و نیازش بوده است
تربتم مهر نمازش بوده است

پرچم من را به دوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید

بهر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من

اقتدا بر خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود

تا به دنیا بود از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده

قلب اون از حب ما لبریز بود
پیش چشمش غیر ما ناچیز بود

با ادب در مجلس ما می نشست
قلب او با روضه ما می شکست

حرمت ما را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت

اشک او با نام من می شد روان
گریه در روضه نمی دادش امان

بار ها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است

گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا می برم

هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد، صاحبش شرمنده است!

در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی اعدا شود

گرچه در ظاهر گنه کار است و بد
قلب او بوی محبت می دهد

سختی جان کندن و هول و جواب
بس بود بهرش به عنوان عقاب

در قیامت عطر و بویش می دهم
پیش مردم آبرویش می دهم

آری آری، هرکه پابست من است
نامه ی اعمال او دست من است

ناگهان بیدار گردیدم ز خواب
از خجالت گشته بودم خیس آب

دارم اربابی به این خوبی ولی
می کنم در طاعت او تنبلی؟

من که قلبم جایگاه عشق اوست
پس چرا با معصیت گردیده دوست؟

من که گریم بهر او شام و پگاه
پس به نامحرم چرا کردم نگاه؟

من که گوشم روضه ی او را شنید
پس چرا شد طالب ساز پلید؟

چشم و گوش و دست و پا و قلب و دل
جملگی از روی مولایم گشتند خجل

شیعه بودن کی شود با ادعا؟
ادعا بس کن، اگر مردی بیا

پا بنه در وادی عشق و جنون
حب دنیا را ز قلبت کن برون

حب دنیا معصیت افزون کند
معصیت قلب ولی را خون کند

باش در شادی و غم عبد خدا
کن حسابت را ز بی دینان جدا

قلب مولا را مرنجان ای جوان
تا شوی محبوب رب مهربان