دسته کلیدا رو که از جیبت در میاری تا درو باز کنی؛ یه لحظه فکر کن! ساعتهاست پشت این در همون چشمایی منتظرت موندن که هر روز صبح قدمای رفتنت رو تا نهایت سوی خودشون نظاره میکنن و زیر لب دعای رفتن میخونن... چه فرقی میکنه؟ از من که دور میشی انگار هر روز به سفر میری... و عصر، خسته از راه و جاده های شلوغ این شهر دوباره به خونه پا میزاری آخه دست خودم نیست، هر روز حساب میکنم فاصله ات با من چندین ساعته! چندین ساعتی که میشه تو اون از این سر کشور به اون سرش سفر کرد و شایدم بیشتر... اگه گاهی بهونه ای میگیرم یا اگه کودکیام حوصله ات رو سر میبره؛ بزار به پای دلتنگی های گاه و بیگاهم آخه من که از دل مهربونت خبر دارم پس وقتی به خونه میرسی لطفا کفشای غرورت رو پشت این در، در بیار! گره اخمات رو شل کن و این اندک زمان با هم بودنو دیگه حرف از سفر نزن... این خونه بدون خودخواهی بیشتر شبیه آرزوهامون میشه... باور کن مسافر کوچولوی من...
وقتی میشود دقایق عمرت را با آدمهای خوب بگذرانی چرا باید لحظه هایت را صرف آدم هایی کنی که دل های کوچکشان مدام درگیر رفتارهای بچه گانه است! یا مدام برای نبودنت، یا برای خط زدنت تلاش می کنند؟
بوی یلدا را میشنوی؟ انتهای خیابان آذر بازهم قرار عاشقانه پاییز و زمستان قراری طولانی به بلندای یک شب پاییز چمدان به دست ایستاده عزم رفتن دارد پاییز؛ ای آبستن روزهای عاشقی سفرت بی خطر